آزادی در گرو برابری

نویسنده Zohreh Gholami, قبل از ظهر 08:40:10 - 11/25/11

« فلسفه و آموزش | مردم‌سالاری جفرسونی یا دموکراسی جفرسونی, Jeffersonian democracy »

0 اعضا و 1 مهمان درحال دیدن موضوع.

Zohreh Gholami

آزادی در گرو برابری


جای بسی شگفتی است که مدافعان نظام اقتصاد آزاد که جنبه‌های مخرب و ضدبشری آن را به پای «سیاست و سیاست مداران بی‌خرد!» (دیدگاه مدافعان وطنی نئولیبرالیسم!) می‌گذارند و نه خود نظام اقتصادی که زاینده این نکبت و پلیدی است؛ نه‌تن‌ها انتقادات دشمنان و براندازان، بلکه دوستان «سرمایه‌داری با چهره انسانی»! را به چیزی نمی‌‌گیرند، بر آن دیده فرو می‌بندند و همه انتقاد‌ها را به پای چپ‌های استالینیست و دشمنان آزادی و دموکراسی می‌گذارند! هانری گیرو نویسنده کتاب «وحشت نئولیبرالیسم» بر این نکته تاکید می‌کند که ایدئولوژی نئولیبرال از یک سو برای خصوصی‌سازی حوزه‌های عمومی کالایی نشده (noncommodified) و توزیع رو به بالای ثروت فشار می‌آورد و از سوی دیگر از سیاست‌هایی حمایت می‌کند که به طور رو به تزایدی شکل فضای عمومی را برای تامین امتیاز و سود برگزیدگان انحصارات و (مدیران) خیلی ثروتمند میلیتاریزه (نظامی) می‌کند. «نئولیبرالیسم صرفا نابرابری اقتصادی روابط قدرت ناعادلانه و شریرانه و نظام سیاسی فاسدی به وجود نمی‌آورد؛ بلکه محرومیت سفت و سخت از شهروندی و عدم مشارکت مدنی را نیز ترویج می‌کند.» چنانکه لیزا دوگان (lisa Duggan) اشاره می‌کند:

نئولیبرالیسم نمی‌تواند خود را از‌نژاد و روابط جنسیتی یا دیگر جنبه‌های پیکره سیاسی منتزع کند. گفتمان مشروع، روابط اجتماعی و ایدئولوژی با‌نژاد، جنس و جنسیت، مذهب، قومیت و ملیت اشباع شده است. [از این رو] نئولیبرالیسم به راحتی و بدون هیچ مشکلی خود را با رشته‌ها و شاخه‌های متفاوت نومحافظه‌کاری و بنیادگرایی مذهبی هم‌صف و هم‌پیمان کرده جنگ تمام‌عیاری بر ضد گروه‌ها و جنبش‌هایی که اقتدار او را در بدخوانی مفاهیم آزادی، امنیت و باروری به چالش می‌گیرند، چه درون کشور و چه برون از مرزهای خودی، سامان می‌دهد.

اگر نئولیبرالیسم «نابرابری اقتصادی، روابط قدرت ناعادلانه و شریرانه و نظام سیاسی فاسدی به وجود می‌آورد» نمی‌تواند دم از آزادی و دموکراسی بزند و مدعی احترام به حقوق‌بشر باشد. زیرا «آزادی در گرو برابری است» و اگر جامعه‌ای فاقد روابط قدرت عادلانه باشد که این امر از ویژگی‌های نظام سرمایه‌سالار نئولیبرالیستی است که در رأس آن تشکیلات و دستگاهی به نام دولت است که به نام «منافع مشترک» به اعمال فشار به منظور «واداشتن» و «بازداشتن» مبادرت می‌ورزد، نه تنها آزادی برای مردمی که در آنجامعه زندگی می‌کنند به ارمغان نمی‌آورد، بلکه «آزادی فردی را هم که پایه و اساس نظریه لیبرالی است و هومبولت سخت بر آن پای می‌فشارد، از آنان می‌گیرد.» (سه چهره دموکراسی، مقدمه مترجم) بنابراین در جامعه نابرابر که وجود دولت خود علت نابرابری است، آزادی در مفهوم لیبرالی‌اش نیز وجود ندارد. از این رو، پرسشی که در اینجا مطرح می‌شود این است که چگونه می‌توان زمینه مساعدی برای تحقق دموکراسی که در آن هم برابری وجود داشته باشد و هم آزادی، به وجود آورد. برخی از اندیشمندان و نظریه‌پردازان اجتماعی آن هنگام که متوجه نارسایی لیبرالیسم در تحقق دموکراسی در معنای دقیق آن شدند؛ طرح بدیلی را مطرح کردند و آن به قول بوبیو «زوج سوسیالیسم / دموکراسی» بود. زیرا به درستی دریافتند که سوسیالیسم با دموکراسی نه‌تن‌ها هماهنگ‌تر و سازگار‌تر است، بلکه حتی مکمل یکدیگرند. نخست آنکه پیشرفت فرآیند دموکراتیک شدن ناگزیر به پیدایش جامعه سوسیالیستی یا دست‌کم، هموارکردن راه آن می‌انجامد، جامعه‌ای که بر پایه دگرگون‌سازی مالکیت خصوصی و اشتراکی‌کردن دست‌کم وسایل اصلی تولید بنا شود (بعد اقتصادی)؛ دوم آنکه تنها با برپایی سوسیالیسم می‌توان مشارکت مردم در زندگی سیاسی را تقویت کرد و گسترش داد (بعد سیاسی) و دموکراسی کامل را تحقق بخشید. (سه چهره دموکراسی)

چرا که نوید این دموکراسی کامل:
تقسیم برابر (یا مبتنی بر برابری بیشتر) نه فقط قدرت سیاسی بلکه قدرت اقتصادی است؛ امری که دموکراسی لیبرال هرگز نتوانسته آن را تامین کند.
در هفته‌های گذشته بخش اول و دوم مقاله مجید مددی را در همین صفحه خواندید. اینک بخش پایانی این مقاله را می‌خوانید که به بررسی جنبش اشغال وال‌استریت و اظهارات مدافعان نظام سرمایه‌داری درباره آن می‌پرداخت.

شرایطی که امروز جهان تجربه می‌کند، یعنی عدم برابری در تقسیم قدرت سیاسی و اقتصادی که گفتیم دموکراسی لیبرال نه‌تن‌ها قادر به تغییر آن نبوده و نیست و حتی سیاست‌های امروزی‌اش آن را تشدید هم کرده است؛ در استراتژی امپریالیسم هزاره سوم به خوبی نمایان است:

«هزاره سوم میلادی با حمله آمریکا به افغانستان و عراق و اشغال این دو کشور آغاز شد. دلیل این حملات اقدام تروریستی یازدهم سپتامبر عنوان شد؛ اما درواقع این اقدام نه دلیل، بلکه بهانه‌ای بیش برای اجرای سیاست‌های قبلا تدوین‌شده آمریکا نبود و نشان داد که توحش آمریکایی برای اجرای سیاست‌هایش نیازمند بربریت طالبانی است.» (جهان پس از ۱۱ سپتامبر، نشر آگه)

اگر «توحش آمریکایی» چنانکه سارا فلاندرز می‌گوید: «برای اجرای سیاست‌هایش نیازمند بربریت طالبانی است»؛ بد نیست به این «راه حل آمریکایی» در «ایجاد امنیت!» در کشور اشغال‌شده عراق هم توجه کنیم که:

پل برمر سیاست جدیدی را اعلام کرد که به «غارت‌کنندگان» – یعنی مردم [گرسنه] و مستأصلی که برای پرکردن شکم اعضای خانواده خود در جست‌وجوی چیزی قابل فروش هستند – شلیک خواهد شد! البته برمر علاقه‌ای ندارد به غارت‌کنندگان اصلی عراق شلیک کند؛ فیلیپ تی کارول، رییس پیشین شرکت نفت شل که اکنون رییس کمیته مشاوران نفت عراق است در فهرست برمر قرار ندارد؛ یا پی‌تر مک فرسون کارمند ارشد وزارت خزانه‌داری آمریکا که الان رییس بانک مرکزی عراق شده است هم در فهرست نیست. نقش این دو جنایتکار وابسته به شرکت‌های [آمریکایی] غارت نفت و بانک مرکزی عراق است.

این سیاست نظام اقتصاد آزاد در کشورهای تحت اشغال نیست، با مردمی که «خودی» و از جانبشان احتمال خطر می‌رود، با «خودی»‌ها هم هست، با کودکان، نسلی که باید گردش جامعه را تداوم بخشد، آن هم در کشور پیشرفته‌ای چون انگلستان. مزاروش در اثرش به نام «سوسیالیسم یا بربریت» می‌نویسد:
... در انگلستان، طبق آخرین آمار، یک‌سوم کودکان آن زیر خط فقر زندگی می‌کنند و در ۲۰ سال گذشته شمار چنین کودکانی سه برابر شده است!...

و در آمریکا که وضعیت به مراتب اسف‌بار‌تر است:
«طبق گزارش اخیر اداره بودجه کنگره آمریکا درآمد یک‌درصد جمعیت آمریکا... با درآمد صدمیلیون نفر (حدود ۴۰درصد جمعیت برابر است» [این آمار مربوط به بیش از یک‌دهه پیش است!]. آیا این زنگ خطری نیست که به صدا درآمده، بحران کشنده‌ای که می‌رود جهان را به کام مرگ‌آور خود کشد؟

مارکس در تحلیل نظام سرمایه‌داری، روند انحصاری شدن و شکل‌گیری سرمایه انحصاری و سلطه جهانی سرمایه را پیش‌بینی و قانونمندی آن را نشان داد. اینک پس از گذشت قریب به ۱۵۰ سال، آثار و نتایج مخرب آن را در سرتاسر جهان می‌بینیم که به جای پیشرفت و توسعه ادعایی صاحبان سرمایه، فلاکت، بیماری، فقر و نیستی را برای مردم جهان به ارمغان آورده است و برخلاف تصور لیبرال‌های وطنی که با «اعتماد و اطمینان» می‌گویند: «نظام اقتصاد آزاد یقینا از بحران کنونی عبور خواهد کرد!»؛ اندیشمندان با صلاحیت جهان که این «نظام» را خوب می‌شناسند و اطلاعاتشان روزآمد است؛ معتقدند که «امروز اعتماد و اطمینان از جامعه انسانی رخت بربسته، به قول و قرار‌ها پایبند نیستیم و به گفته و ادعا‌ها باور نداریم.» برای مثال، غرب می‌گوید و مدعی است برای کمک به مدرنیزاسیون کشورهای درحال پیشرفت، تکنولوژی به این کشور‌ها می‌دهد. اما و این شنیدنی است: «صنایع کثیف و آلوده‌کننده‌اش را به این کشور‌ها می‌برد!» مزاروش در اثرش درباره این خدعه، یعنی انتقال تکنولوژی به کشورهای جهان سوم، می‌گوید:

«انتقال صنایع کثیف و آلوده‌کننده به دیگر کشور‌ها، کارخانجات مسموم کننده «یونیون کارباید» در بوپال هندوستان با پیامدهای فاجعه‌بار آن موجب مرگ هزاران انسان، کوری و ناقص شدن تعداد بی‌شمار دیگری از مردم شد.» (ایستوان مزاروش، سوسیالیسم یا بربریت)
و این قدرت هراس‌انگیز انحصارات به قول هانری گیرو «مشکل فزاینده خود را از محدودیت‌های سیاسی آزاد کرده و از راه نیروی آموزشی فرهنگ مسلط در قالب مفهومی خصوصی‌شده و غیر همگانی عرضه می‌دارد، به طوری که مشکل بتوان تصوری از دموکراسی به مثابه خیر عموم و جمعی داشت و می‌افزاید:

«سیاست‌ دموکراتیک اگر نه مبتذل دست کم غیرموثر شده است؛ چون زبان مدنی که بی‌خاصیت و به فقر کشانده شده و جا و فضاهای اصلی و واقعی برای مناظره، یادگیری و گفت‌وگو – رسانه‌ها به طور کلی – توسط همان‌هایی اداره می‌شود که سودشان در خواب‌زدگی توده‌هاست.» (ه‌مان جا) [و لیبرال‌های ما بی‌تردید در این زمینه تجربه فراوان دارند!!]

از این رو، نئولیبرالیسم «امکان هر گونه اندیشه انتقادی را که بدون آن بحث و مناظره دموکراتیک ممکن نیست، از میان می‌برد. (ه‌مان جا) و نتیجه، گسترش فرهنگ مسلط و موقعیت بلامنازع محافظان «وضع موجود» است.

حال که سخن به اینجا رسید و معلوم شد که لیبرال دموکراسی یا «نظام اقتصاد آزاد» نه توان آن را دارد و نه نیتی که برابری و آزادی و عدالت برای مردم به ارمغان آورد و امروز ملت‌ها در سرتاسر جهان با قدرت‌نمایی خود بدیلی را فریاد می‌زنند و نشان دادیم که این بدیل چیزی جز سوسیالیسم نمی‌تواند باشد؛ بی‌مناسبت نیست که از زبان ژان پل‌سار‌تر، فیلسوف شهیر فرانسوی نوشته کوتاهی درباره اندیشه بنیان‌گذار این بدیل، یعنی «سوسیالیسم علمی» و تاثیر آن در دنیای امروز و ربطش با مسائل کنونی که وی (سار‌تر) به موجز‌ترین و شفاف‌ترین شکل ممکن تصویری از آن را به دست داده در اینجا بیاوریم. او می‌نویسد:

... اغلب بر این حقیقت تاکید کرده‌ام که یک بحث «ضدمارکسیستی» در واقع تنها تجدیدحیات مفهومی ما‌قبل مارکسیستی است و به اصطلاح «ورای مارکسیسم» و فرا‌تر از آن رفتن هم در بد‌ترین حالت، تنها بازگشتی به [اندیشه] ماقبل مارکسیستی است و در بهترین حالت کشف دوباره اندیشه‌ای در خود [حوزه] فلسفه‌ای که شخص گمان می‌کند فرا‌تر از آن رفته است. آن روشنفکرانی که پس از شکوفه کردن و به بار نشستن این درخت تناور به روی صحنه آمدند و عهده‌دار برپایی نظام‌هایی شدند که با استفاده از شیوه‌های جدید بتوانند قلمروهای ناشناخته را کشف کنند. آنهایی که با فراهم کردن و بهره‌گیری از کاربست‌های عملی از نظریه به مثابه ابزاری برای تخریب [کهنه] و بنیاد کردن [نو] به پاخاستند را نمی‌توان فیلسوف نامید. اینان کاوندگان و توسعه دهندگان این قلمرواند و تنها سیاهه‌بردار دشواری‌های موجود. آن‌ها بناهایی می‌سازند و حتی ممکن است برخی دگرگونی‌های درونی را نیز موجب شوند؛ ولی با این حال، منبع تغذیه آن‌ها اندیشه زنده مرده کبیر [مارکس] است. (ژان پل‌سار‌تر، مارکسیم و اگزیستانسیالیسم، ترجمه مجید مددی، فصل سبز)
اینک در پاسخ به «یقین» لیبرال‌های وطنی که «نظام اقتصاد آزاد از بحران‌هایش عبور می‌کند» و آخرین افاضات ایشان! که «چرا غرب توانسته بدل به نظامی موفق و عملا بی‌بدیل شود!!» و «نظام اقتصادی که به مخالفش امکان ابراز مخالفت دهد، دور از تصور است که روزی سقوط کند.» می‌خواهم ایشان و خوانندگان را دعوت به خواندن باحوصله و دقیق این گفته هربرت مارکوزه کنم که در پایان این مقال آمده است. این اظهار نظر مارکوزه پس از انتخابات عمومی سال ۱۹۷۲ است و پیش‌بینی او درباره سرنوشت دموکراسی بورژوایی که پس از گذشت نزدیک به چهاردهه در آستانه به وقوع پیوستن است. او می‌گوید:

انتخابات ۱۹۷۲ یک بار دیگر و روشن‌تر از گذشته، نشان داد که سرنوشت دموکراسی بورژوایی، تغییر شکل از حالتی پویا به وضعیتی ایستا از جامعه آزادمنش پیشرو به جامعه‌ای محافظه‌کار و ارتجاعی امری محتوم است. این دموکراسی بازدارنده اصلی و مانع بزرگ هر گونه تغییر و تحولی است به جز تغییر به وضعیتی بد‌تر! دموکراسی بورژوایی (لیبرال دموکراسی) در مسیر حرکت خود از اقتصاد آزاد (Laisses-faire) تا اقتصاد انحصارگرایانه و سرمایه‌داری دولتی (state capitalism) در شکل فعلی‌اش، مرحله‌ای را پیش روی ما می‌گشاید که تنها دو راه به نظر امکان‌پذیر می‌رسد: پیشرفت به سوی نئوفاشیسم در مقیاس جهانی، یا گذار به سوسیالیسم. راه نخست دارای احتمال بیشتری است. زیرا که نظام تثبیت‌شده [ه‌مان نظام سرمایه‌داری] را نه تنها الغا نمی‌کند که تقویت نیز می‌کند و فرصت دیگری به آن می‌دهد، فرصتی کافی تا موجبات نابودی چاره ناپذیر آن فراهم شود.
آیا چشم‌انداز آشفته امروز این را مژده نمی‌دهد؟
پیشنهاد من به لیبرال‌های فرهیخته‌مان این است: باش تا صبح دولتت بدمد...!



جعبه متن
دکتر مجید مددی



فلسفه, مقالات فلسفه, تحلیل فلسفی, فیلسوف, فیلسوفان یونان, فلاسفه, فلسفه غرب, فلسفه شرق, دیدگاه های فلسفی, مکتب های فلسفه, ارسطو, افلاطون, نیچه, مقاله های فلسفه, فلسفه اسلامی, دموکراسی, دیکتاتوری, زندگی نامه فلاسفه, پیشگامان متا, meta4u.com


Share via facebook Share via linkedin Share via telegram Share via twitter Share via whatsapp