داستان رویای یک ساعته از کِيت شوپن
«کيت شوپن» در سال 1851 در شهر سنلوئيس آمريکا به دنيا آمد. پس از مرگ پدرش که مهاجري ايرلندي بود، در خانواده متمول مادر خود بزرگ شد. به مدرسه راهبهها رفت و در 19 سالگي با «اسکار شوپن» ازدواج کرد. او همراه شوهرش به جنوب آمريکا رفت و در ايالت «لوئيزيانا» ادامه تحصيل داد...
با مرگ نابهنگام همسرش در سال 1883، شوپن براي تامين معاش 6 فرزند خود به نويسندگي روي آورد. در شرححال او آمده است که داستانهاي زنان نويسنده معاصر خود را بسيار ميستود و نيز آثار «گيدو موپاسان»، «اميل زولا» و ديگر داستاننويسان ناتوراليست فرانسوي را با علاقه ميخواند. داستانهاي کوتاه و رمانهاي کِيتشوپن نشاندهنده باريکبيني و تعمق او درباره ظرايف رفتار انسانهاست. دو مشخصه اصلي بيشتر داستانهاي کوتاهش، ايجاز و طنز تلخ است و داستان «روياي يکساعته» اين دو ويژگي را به شکلي هنرمندانه به نمايش ميگذارد. کِيت شوپن در سال 1904 بدرود حيات گفت.
داستان رویای یک ساعته
چون ميدانستند که خانم مالارد مبتلا به بيماري قلبي است، بسيار احتياط کردند که خبر مرگ شوهرش را تا حد ممکن با مقدمهچيني به او بگويند.
خواهرش جوزفين بود که منومنکنان خبر را گفت، آن هم با اشارات تلويحي که نيمي از خبر را پوشيده نگه ميداشت. ريچاردز دوست شوهرش نيز آنجا در کنارش بود. او بود که وقتي گزارش سانحه قطار با اسم برنتلي مالارد در صدر فهرست «کشتهشدگان» دريافت شده بود، در دفتر روزنامه حضور داشت. ريچاردز وقت را فقط صرف اين کرده بود که با ارسال دومين تلگراف، از صحت خبر مطمئن شود و بعد عجله کرده بود تا با پيشدستي مانع از رسيدن خبر بهوسيله دوستي با احتياط و شفقت کمتر شود.
وقتي خانم مالارد اين خبر را شنيد، برخلاف بسياري از زنان ديگر که چنين خبري را ميشوند، بهتزده و عاجزانه نگفت که باور نميکند. در آغوش خواهرش با هقهقي جگرسوز بيدرنگ گريه سر داد. وقتي توفان اندوه فرونشست، به تنهايي به اتاق خود رفت. نميگذاشت کسي همراهش باشد.
آنجا مقابل پنجره باز، صندلي راحتي جاداري قرار داشت. عاجز از فرط خستگي جسمياي که در جايجاي بدنش محسوس بود و به نظر ميآمد به روحش رسوخ کرده، در صندلي فرو رفت.
در ميدان فراخ روبهروي خانهاش، نوک درختاني را ميديد که همگي از نفس حياتبخش بهار تکانتکان ميخوردند. عطر فرحبخش باران در فضا موج ميزد. آن پايين در خيابان، دستفروش دورهگردي جنسهايش را جار ميزد. نغمه خفيف ترانهاي که کسي در دوردستها سر داده بود به گوشش ميرسيد و گنجشکاني بيشمار زير شيرواني جيکجيک ميکردند.
از ميان ابرهاي بههممتصلشده و رويهمانباشتهشده باختر که پنجرهاش رو به آن باز ميشد، تکههاي آسمان آبي اينجا و آنجا معلوم بود.
سرش را بر نازبالش مبل تکيه داده و نشسته بود؛ اصلا تکان نميخورد، مگر موقعي که بغض گلويش را ميگرفت و تکانش ميداد، مثل کودکي که با گريه به خواب رفته باشد و هنگام خواب ديدن هقهق بگريد.
جوان بود، با چهره زيبا و آرامي که خطوطش حکايت از آرزوهاي فروخورده داشت، اما اکنون در چشمانش نگاه خيره کسلي بود که به يکي از تکههاي آسمان آبي در آن دوردستها دوخته شده بود. نگاهش حاکي از تامل نبود، بلکه بيشتر نشاندهنده تعليق انديشه هوشمندانه بود.
حسي در وجودش شکل ميگرفت و او هراسان انتظارش را ميکشيد. چه حسي بود؟ نميدانست. رازآميزتر و زودگذرتر از آن بود که بتوان نامي بر آن گذاشت، اما احساس ميکرد که از دلِ آسمان به بيرون ميخزد و از ميان صداها، رايحهها و رنگي که فضا را پر کرده بود به سوي او ميآمد.
حالا ديگر سينهاش با هيجان و التهاب بالا و پايين ميرفت. آرامآرام ميفهميد که چه چيزي به او نزديک ميشد تا تسخيرش کند و او ميکوشيد تا با توسل به ارادهاش آن را عقب براند، ارادهاي که همچون دستان سفيد باريکش ناتوان بود.
وقتي که خود را کاملا تسليم کرد، کلمه نجوا شده کوچکي از ميان لبان اندک بازشدهاش بيرون گريخت. پياپي زير لب تکرارش کرد: «آزاد، آزاد، آزاد!» بهت و هراسي که به دنبال اين کلمه بر چشمانش نشسته بود، محو شد. نگاه ثابتش نافذ و پرفروغ بود. ضربانش شدت گرفت و جريان خون ذرهذره بدنش را گرم و لخت کرد.
ديگر از خود نپرسيد که آيا سرشار از شعفي شرمآور شده يا نه؛ ادراکي واضح و پرسرور او را قادر ساخت که فکر آن را کماهميت تلقي کند.
ميدانست که وقتي آن دستان مهربان و نرم را تاشده بر سينه جنازه ببيند، وقتي چهرهاي را که هرگز بدون عشق به او نگاه نکرده بود بيحرکت و خاکستري و بيجان ببيند، باز هم خواهد گريست، ولي پس از آن لحظه تلخ، صف طولاني سالهاي آتي را ميديد که تماما متعلق به او بودند و براي استقبال، دستانش را گشود و به طرف آنها گرفت.
کسي نخواهد بود تا در آن سالها زندگياش را وقف او کند؛ ديگر ميتوانست براي خودش زندگي کند.
و با اين همه، او را دوست داشته بود گهگاه. غالبا نه. ديگر چه اهميتي داشت! در برابر اين اثبات وجود، که او در يک آن فهميده بود مهمترين انگيزه زندگياش است، عشق اين راز سر به مهر چه ارزشي داشت!
مدام با خود نجوا ميکرد: «آزاد! جسم و روح، آزاد!»
جوزفين جلوي در بسته زانو زده، لبانش را به سوراخ کليد چسبانده بود و التماس ميکرد به داخل اتاق راه داده شود. «لوئيز، در را باز کن! خواهش ميکنم؛ در را باز کن. خودت را از بين ميبري. داري چکار ميکني لوئيز؟ تو را به خدا در را باز کن.»
«برو تنهام بگذار. هيچطوريم نيست.» نه، از آن پنجره باز، حقيقتا اکسير حيات مينوشيد.
از فکر آن روزهايي که پيشرو داشت، در پوست خود نميگنجيد. روزهاي بهاري و روزهاي تابستاني و همه روزهايي که متعلق به خود او بود. شتابزده زير لب دعا کرد که عمرش طولاني باشد. همين ديروز بود که از فکر طولاني بودن عمر، لرزه به اندامش افتاده بود.
عاقبت بلند شد و در را روي خواهرش که مرتب التماس ميکرد گشود. در چشمانش تبوتاب پيروزي موج ميزد و راه رفتنش، بيآنکه خود بداند، به راه رفتن الهه پيروزي ميمانست. دستش را دور کمر خواهرش حلقه کرد و به اتفاق از پلهها پايين آمدند. ريچاردز پايين پلکان منتظرشان بود.
کسي داشت در ورودي خانه را با کليد باز ميکرد. برنتلي مالارد بود که با اندکي غبار سفر بر چهره و در حالي که با خونسردي ساک و چترش را حمل ميکرد، وارد شد. او بسيار دور از محل حادثه بوده است و اصلا از آن خبر نداشت. از جيغ گوشخراش جوزفين، از حرکت سريع ريچاردز براي اينکه نگذارد زنش او را ببيند، ماتومبهوت مانده بود.
اما ريچاردز بسيار دير جنبيده بود.
وقتي پزشکان آمدند، گفتند که خانم مالارد از بيماري قلبي مرده است، از شعفي که مرگآور است.