اصول دکارت "[wiki]Descartes' principles[/wiki]"
آن اصولی که دکارت در پژوهش حقیقت پیش چشم داشت عبارتست از:
1. «نخست اینکه هیچ گاه هیچ چیز را حقیقت نپندارم، جز آنچه درستی آن بر من بدیهی شود یعنی از شتاب زدگی و سبق ذهن بپرهیزیم و چیزی را به تصدیق نپذیرم مگر آن که در ذهنم چنان روشن و متمایز گردد که جای هیچ گونه شکی نماند»؛
2. «دوم اینکه هر یک از مشکلاتی را که به مطالعه درمیآورم تا میتوانم و به اندازهیی که برای تسهیل حل آن لازم است تقسیم به اجزاء کنم»؛
3. «سوم اینکه افکار خویش را به ترتیب جاری سازم، و از سادهترین چیزها که علم به آنها آسانتر باشد آغاز کنم و کم کم به معرفت مرکبات برسم و حتی برای اموری که طبعاً تقدم و تأخر ندارد، ترتیب فرض کنم»؛
4. «چهارم در هر مقام- خواه در مقام تقسیم مشکلات به اجزاء، نظر به قاعدۀ دوم، و خواه در تنظیم افکار به ترتیب و تدریج، نظر به قاعدۀ سوم- شمارۀ امور و استقصاء آنها را چنان کامل نمایم و بازدید مسائل را به اندازهیی کلی سازم که مطمئن باشم چیزی ترک نشده است».
حال ببینیم با پیشنهاد این دستورها، دکارت چه کار کرد؟ اگر دقت بفرمایید با بکار بستن دستور اول، دکارت و هر آدمی دیگر باید شک کند. دکارت نیز همین کار را کرد. «یعنی آنچه را از پدر و مادر و مردم و استاد و معلم و کتاب آموخته بود نیست انگاشت، بساط کهنه را برچیده، طرحی نو درانداخت. پس بنا را بر این گذاشت که جمیع محسوسات و معقولات و منقولات را که در خزانه خاطر دارد، مورد شک و تردید قرار دهد؛ نه به قصد اینکه مشرب شکاکان اختیار کند-که علم را برای انسان غیرممکن میدانستند- بلکه به این نیت که به قوه تعقل و تفحص شخصی خویش اساسی در علم بدست آورد تا مطمئن شود که علمش عاریتی و تقلیدی نیست. به عبارت دیگر شک را راه وصول به یقین قرار داد و از این رو آن را «شک دستوری» یا «مصلحتی»(Cartesian Doubt) نامید.
از این شک چه حاصل؟
میگوید: وقتی ذهن به کلی از افکار پیشین پیراسته شد و معلومی نماند که مشکوک نباشد، متوجه شدم و «با دقت مطالعه کردم که چه هستم؟» و «دیدم می توانم قائل شوم که مطلقاً تن ندارم و جهان و مکانی که من آنجا باشم موجود نیست، اما نمیتوانم تصور کنم که خود وجود ندارم. بلکه برعکس همین که فکر تشکیک در حقیقت چیزهایی دیگر را دارم به بداهت و یقین نتیجه میدهد که من موجودم در صورتی که اگر فکر از من برداشته شود هر چند همه امور دیگر که به تصور آمده حقیقت داشته باشد، هیچ دلیلی برای قائل شدن بوجود نخواهم داشت.» این نتیجه را دکارت از مقدمهیی بدست آورد و آن، این بود که میگوید: «فرض کردم که هیچ امری از امور جهان در واقع چنان نیست که حواس به تصور ما در میآورند، و چون کسانی هستند که در مقام استدلال حتی در مسائل بسیار سادۀ هندسه به خطا میروند و استدلال غلط میکنند، و برای من هم مانند مردم دیگر خطا جایز است؛ پس همه دلایلی را که پیش از این برهان پنداشته بودم غلط انگاشتم و چون همه عوالمی که به بیداری برای ما دست میدهد در خواب هم پیش میآید؛ در صورتی که هیچ یک از آنها در حال حقیقت ندارد، مانند توهماتی که در خواب برای مردم دست میدهد بیحقیقت است ولیکن هماندم برخوردم به اینکه: در همین هنگام که من بنا را بر موهوم بودن همه چیز گذاشتهام، شخص خودم که این فکر را میکنم ناچار باید چیزی باشم، و دریافتم که این قضیه «میاندیشم، پس هستم» حقیقتی است چنان استوار و پابرجا که جمیع فرضهای غریب و عجیب شکاکان هم نمیتواند آن را متزلزل کند؛ پس معتقد شدم که بی تأمل میتوانم آنرا در فلسفهیی که در پی آن هستم، اصل نخستین قرار دهم...»؛ به عبارت جدیدتر: همین که شک میکنم، باید دلیل این باشد که «فکر میکنم» اما این نکته بدیهی است که هیچ چیز نمیتواند بیندیشد مگر اینکه وجود داشته باشد، لذا چون فکر میکنم باید وجود داشته باشم.
"I am thinking", from this, however there followed another, "I exist", for it was self evident that nothing could think without existing".
وجود نفس و خدا
دکارت پس از اینکه اندیشیدن را دلیل هستی خود یافت، معتقد شد به اینکه: حقیقت و ماهیت«من» یا «نفس» نیز چیزی جز فکر و اندیشه نیست. اما از کلیات دکارت برمیآید که مقصود وی از فکر همه احوال و امور نفس است از حس و خیال و شعور و تعقل و مهر و کین و اراده و تصور و تصدیق؛ جز اینکه نفس هم فعال و هم منفعل است. صورت فاعل آن جریان معرفت و اراده است؛ و صورت منفعله آن حالات احساس و هیجان و غیره است که یاد شد. و هرگاه کسی مدعی شود که ادراکات حسی و خیالی، از علم بوجود نفس یقینیتر است، گوییم: چنین نیست، زیرا امور محسوس و مخیل را هم ذهن درمییابد، از این روی، خواه حقیقت داشته باشند یا تخیل صرف باشند، خود دلیل بر وجود ذهن یا نفسی که آنها رادرک یا تخیل میکنند هستند، و در این باره تردید نتوان کرد و حاصل کلام آنکه فکر کردن به طریق اولی دلیل وجود نفس است. و به قول یکی از دانشمندان:«میاندیشم، پس هستم» حقیقت وجود نفس یا ذهن را یقینیتر از وجود ماده جلوهگر میسازد، و نیز ذهن من (برای من) فلسفههایی که از افکار دکارت ریشه گرفتهاند، تمایلی به اصالت ذهن به چشم میخورد.
منبع: كتاب سه فيلسوف