داستان زیبای قدردانی

نویسنده Zohreh Gholami, بعد از ظهر 13:51:12 - 12/11/11

« داستان رویای یک‌ ساعته از کِيت شوپن | لطیفه های بهلول »

0 اعضا و 1 مهمان درحال دیدن موضوع.

Zohreh Gholami

داستان زیبای قدردانی

آموزگارى تصميم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به شيوه جالبى قدردانى کند. او دانش‌آموزان را يکى‌يکى به جلوى کلاس مي‌آورد و چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو مي‌کرد. آن گاه به سينه هر يک از آنان روبانى آبى رنگ مي‌زد که روى آن با حروف طلايى نوشته شده بود: «من آدم تاثيرگذارى هستم.»

سپس آموزگار تصميم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس تعريف کند تا ببيند اين کار از لحاظ پذيرش اجتماعى چه اثرى خواهد داشت. آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و از آن‌ها خواست که در بيرون از مدرسه همين مراسم قدردانى را گسترش داده و نتايج کار را دنبال کنند و ببينند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس از يک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمايند. يکى از بچه‌ها به سراغ يکى از مديران جوان شرکتى که در نزديکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى که در برنامه‌ريزى شغلى به وى کرده بود قدردانى کرد و يکى از روبان‌هاى آبى را به پيراهنش زد. و دو روبان ديگر را به او داد و گفت: ما در حال انجام يک پروژه هستيم و از شما خواهش مي‌کنم از اتاقتان بيرون برويد، کسى را پيدا کنيد و از او با نصب روبان آبى به سينه‌اش قدردانى کنيد. مدير جوان چند ساعت بعد به دفتر رئيسش که به بدرفتارى با کارمندان زير دستش شهرت داشت رفت و به او گفت که صميمانه او را به خاطر نبوغ کاري‌اش تحسين مي‌کند. رئيس ابتدا خيلى متعجب شد آن‌گاه مدير جوان از او اجازه گرفت که اگر روبان آبى را مي‌پذيرد به او اجازه دهد تا آن را بر روى سينه‌اش بچسباند.

رئيس گفت: البته که مي‌پذيرم. مدير جوان يکى از روبان‌هاى آبى را روى يقه کت رئيسش، درست بالاى قلب او، چسباند و سپس آخرين روبان را به او داد و گفت: لطفاً اين روبان اضافى را بگيريد و به همين ترتيب از فرد ديگرى قدردانى کنيد. مدير جوان به رئيسش گفت پسر جوانى که اين روبان آبى را به من داد گفت که در حال انجام يک پروژه درسى است و آن‌ها مي‌خواهند اين مراسم روبان زنى را گسترش دهند و ببينند چه اثرى روى مردم مي‌گذارد.

آن شب، رئيس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر 14 ساله‌اش نشست و به او گفت: امروز يک اتفاق باور نکردنى براى من افتاد. من در دفترم بودم که يکى از کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسين مي‌کند و به خاطر نبوغ کاري‌ام، روبانى آبى به من داد. مي‌توانى تصور کني؟ او فکر مي‌کند که من يک نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سينه‌ام چسباند که روى آن نوشته شده بود: «من آدم تاثيرگذارى هستم.»

سپس ادامه داد: او به من يک روبان اضافى هم داد و از من خواست به وسيله آن از کس ديگرى قدردانى کنم. هنگامى که داشتم به سمت خانه مي‌آمدم، به اين فکر مي‌کردم که اين روبان را به چه کسى بدهم و به فکر تو افتادم. من مي‌خواهم از تو قدردانى کنم. مشغله کارى من بسيار زياد است و وقتى شب‌ها به خانه مي‌آيم توجه زيادى به تو نمي‌کنم. من به خاطر نمرات درسي‌ات که زياد خوب نيستند و به خاطر اتاق خوابت که هميشه نامرتب و کثيف است، سر تو فرياد مي‌کشم.

امّا امشب، مي‌خواهم کنارت بنشينم و به تو بگويم که چقدر برايم عزيزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر روى زندگى من تاثيرگذار بوده‌اى. تو در کنار مادرت، مهم‌ترين افراد در زندگى من هستيد. تو فرزند خيلى خوبى هستى و من دوستت دارم.

آن گاه روبان آبى را به پسرش داد. پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گريه افتاد. نمي‌توانست جلوى گريه‌اش را بگيرد. تمام بدنش مي‌لرزيد. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان گفت: «پدر، امشب قبل از اين که به خانه بيايى، من در اتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان نوشتم و برايتان توضيح دادم که چرا به زندگيم خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشيد.»

من مي‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابيديد، خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمي‌کردم که وجود من برايتان اهميتى داشته باشد. نامه‌ام بالا در اتاقم است. پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و گداز پسرش را پيدا کرد. فردا که رئيس به اداره آمد، آدم ديگرى شده بود. او ديگر سر کارمندان غر نمي‌زد و طورى رفتار مي‌کرد که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او تاثيرگذار بوده‌اند. مدير جوان به بسيارى از نوجوانان ديگر در برنامه‌ريزى شغلى کمک کرد... يکى از آن‌ها پسر رئيسش بود و هميشه به آن‌ها مي‌گفت که آن‌ها در زندگى او تاثيرگذار بوده‌اند. و به علاوه، بچه‌هاى کلاس، درس با ارزشى آموختند: «انسان در هر شرايط و وضعيتى مي‌تواندتاثيرگذار باشد.»

همين امروز از کساني که بر زندگي شما تاثير مثبت گذاشته‌اند قدرداني کنيد.

Tags:

Share via facebook Share via linkedin Share via telegram Share via twitter Share via whatsapp

https://www.meta4u.com/forum/Themes/Comet/images/post/xx.png
داستان “گل سرخ”

نویسنده Zohreh Gholami در مطالب جالب ،خواندنی و آموزنده

0 ارسال
1417 مشاهده
آخرین ارسال: بعد از ظهر 13:19:36 - 07/07/11
توسط
Zohreh Gholami
https://www.meta4u.com/forum/Themes/Comet/images/post/xx.png
داستان های ملانصرالدین

نویسنده Zohreh Gholami در مطالب طنز و کمدی

19 ارسال
4390 مشاهده
آخرین ارسال: قبل از ظهر 10:13:13 - 09/24/11
توسط
Zohreh Gholami
https://www.meta4u.com/forum/Themes/Comet/images/post/xx.png
داستان روياي بركه نقره‌اي

نویسنده Zohreh Gholami در مطالب طنز و کمدی

0 ارسال
2000 مشاهده
آخرین ارسال: بعد از ظهر 13:30:33 - 12/15/11
توسط
Zohreh Gholami
https://www.meta4u.com/forum/Themes/Comet/images/post/xx.png
” یک اتفاق بد “ (داستان خنده دار)

نویسنده Zohreh Gholami در مطالب طنز و کمدی

0 ارسال
1371 مشاهده
آخرین ارسال: قبل از ظهر 07:39:34 - 06/29/11
توسط
Zohreh Gholami
https://www.meta4u.com/forum/Themes/Comet/images/post/xx.png
داستان کوتاه بزرگواري پسرك

نویسنده Zohreh Gholami در مطالب طنز و کمدی

0 ارسال
2041 مشاهده
آخرین ارسال: بعد از ظهر 19:45:56 - 12/17/11
توسط
Zohreh Gholami
https://www.meta4u.com/forum/Themes/Comet/images/post/xx.png
داستان رویای یک‌ ساعته از کِيت شوپن

نویسنده Zohreh Gholami در مطالب طنز و کمدی

0 ارسال
3034 مشاهده
آخرین ارسال: قبل از ظهر 09:16:02 - 12/13/11
توسط
Zohreh Gholami
https://www.meta4u.com/forum/Themes/Comet/images/post/xx.png
يك روز خوب (داستان کوتاه آلمانی)

نویسنده Amir Shahbazzadeh در مطالب جالب ،خواندنی و آموزنده

0 ارسال
1724 مشاهده
آخرین ارسال: قبل از ظهر 11:38:59 - 06/28/11
توسط
Amir Shahbazzadeh