سلام
کلیه اشعارمحمدتقى ملکالشعراى بهار در این بخش تقدیم علاقه مندان می گردد.
تصنیف
بند اول
مرغ سحر ناله سر کن داغ مرا تازهتر کن
زآه شرربار این قفس را برشکن و زیر و زبر کن
بلبل پربسته! ز کنج قفس درآ نغمهی آزادی نوع بشر سرا
وز نفسی عرصهی این خاک توده را پر شرر کن
ظلم ظالم، جور صیاد آشیانم داده بر باد
ای خدا! ای فلک! ای طبیعت! شام تاریک ما را سحر کن
نوبهار است، گل به بار است ابر چشمم ژالهبار است
این قفس چون دلم تنگ و تار است شعله فکن در قفس، ای آه آتشین!
دست طبیعت! گل عمر مرا مچین جانب عاشق، نگه ای تازه گل! از این
بیشتر کن مرغ بیدل! شرح هجران مختصر، مختصر، مختصر کن
تصنیف
بند دوم
عمر حقیقت به سر شد عهد و وفا پیسپر شد
نالهی عاشق، ناز معشوق هر دو دروغ و بیاثر شد
راستی و مهر و محبت فسانه شد قول و شرافت همگی از میانه شد
از پی دزدی وطن و دین بهانه شد دیده تر شد
ظلم مالک، جور ارباب زارع از غم گشته بیتاب
ساغر اغنیا پر می ناب جام ما پر ز خون جگر شد
ای دل تنگ! ناله سر کن از قویدستان حذر کن
از مساوات صرفنظر کن ساقی گلچهره! بده آب آتشین
پردهی دلکش بزن، ای یار دلنشین! ناله برآر از قفس، ای بلبل حزین!
کز غم تو، سینهی من پرشرر شد کز غم تو سینهی من پرشرر، پرشرر، پرشرر شد
غزلیاترخ تو دخلی به مه ندارد
رخ تو دخلی به مه ندارد که مه دو زلف سیه ندارد
به هیچ وجهت قمر نخوانم که هیچ وجه شبه ندارد
بیا و بنشین به کنج چشمم که کس در این گوشه ره ندارد
نکو ستاند دل از حریفان ولی چه حاصل؟ نگه ندارد
بیا به ملک دل ار توانی که ملک دل پادشه ندارد
عداوتی نیست، قضاوتی نیست عسس نخواهد، سپه ندارد
یکی بگوید به آن ستمگر : « بهار مسکین گنه ندارد؟»
غزلیاتآخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد
آخر از جور تو عالم را خبر خواهیم کرد خلق را از طرهات آشفتهتر خواهیم کرد
اول از عشق جهانسوزت مدد خواهیم خواست پس جهانی را ز شوقت پر شرر خواهیم کرد
جان اگر باید، به کویت نقد جان خواهیم یافت سر اگر باید، به راهت ترک سر خواهیم کرد
هرکسی کام دلی آورده در کویت به دست ما هم آخر در غمت خاکی به سر خواهیم کرد
تا که ننشیند به دامانت غبار از خاک ما روی گیتی را ز آب دیده تر خواهیم کرد
یا ز آه نیمشب، یا از دعا، یا از نگاه هرچه باشد در دل سختت اثر خواهیم کرد
لابهها خواهیم کردن تا به ما رحم آوری ور به بیرحمی زدی، فکر دگر خواهیم کرد
چون بهار از جان شیرین دست برخواهیم داشت پس سر کوی تو را پرشور و شر خواهیم کرد
غزلیاتدر غمش هر شب به گردون پیک آهم میرسد
در غمش هر شب به گردون پیک آهم میرسد صبرکن، ای دل! شبی آخر به ما هم میرسد
شام تاریک غمش را گر سحر کردم چه سود؟ کز پس آن نوبت روز سیاهم میرسد
صبر کن گر سوختی ای دل! ز آزار رقیب کاین حدیث جانگداز آخر به شاهم میرسد
گر گنه کردم، عطا از شاه خوبان دور نیست روزی آخر مژدهی عفو گناهم میرسد
غزلیاتاگر تو رخ بنمایی ستم نخواهد شد
اگر تو رخ بنمایی ستم نخواهد شد ز حسن و خوبی تو هیچ کم نخواهد شد
برون ز زلف تو یک حلقه هم نخواهد رفت کم از دهان تو یک ذره هم نخواهد شد
تو پاک باش و برون آی بیحجاب و مترس کسی به صید غزال حرم نخواهد شد
اگر بر آن سری ای ماهرو!که روز مرا کنی سیاه، به زلفت قسم، نخواهد شد
گرم زنی چون قلم، بند بند، این سر من ز بندگیت جدا یک قلم نخواهد شد
رقیب گفت: « بهار از تو سیر شد » هیهات! به حرف مفت، کسی متهم نخواهد شد
غزلیاتدعوی چه کنی؟ داعیهداران همه رفتند
دعوی چه کنی؟ داعیهداران همه رفتند شو بار سفر بند که یاران همه رفتند
آن گرد شتابنده که در دامن صحراست گوید : « چه نشینی؟ که سواران همه رفتند»
داغ است دل لاله و نیلی است بر سرو کز باغ جهان لالهعذاران همه رفتند
گر نادره معدوم شود هیچ عجب نیست کز کاخ هنر نادرهکاران همه رفتند
افسوس که افسانهسرایان همه خفتند اندوه که اندوهگساران همه رفتند
فریاد که گنجینهطرازان معانی گنجینه نهادند به ماران، همه رفتند
یک مرغ گرفتار در این گلشن ویران تنها به قفس ماند و هزاران همه رفتند
خون بار، بهار! از مژه در فرقت احباب کز پیش تو چون ابر بهاران همه رفتند
غزلیاتبه گلگشت جنان گل میفرستم
به گلگشت جنان گل میفرستم به رضوان شاخ سنبل میفرستم
به هندوستان فضل و خلر علم می موز و قرنفل میفرستم
حدیث خوش به قمری میسرایم سرود خوش به بلبل میفرستم
به قابوس و به صابی از رعونت خط و شعر و ترسل میفرستم
ز خودبینی و رعنایی و شوخی است که جز وی را سوی کل میفرستم
به جلفای صفاهان از سر جهل شراب صافی و مل میفرستم
به تبت مشک اذفر میگشایم به ماچین تار کاکل میفرستم
غزلیاتنوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم!
نوبهار و رسم او ناپایدار است ای حکیم! گلشن طبع تو جاویدان بهار است، ای حکیم!
آن بهاری کاعتدالش ز آفتاب حکمت است از نسیم مهرگانی برکنار است، ای حکیم!
نوبهار فرخ بلخ و بهارستان گنگ در بر گلخانهی طبع تو خار است، ای حکیم!
نافهی چین است مشکین خامهات کثار وی مشکبیز و مشکریز و مشکبار است، ای حکیم!
یا مگر دریاست با آب مدادت تعبیه کاین چین گفتار نغزت آبدار است؟ ای حکیم!
حکمت ار میکرد فخر از روزگار بوعلی اینک آثار تو فخر روزگار است، ای حکیم!
مدح این بیدولتان عار است دانا را ولیک چون تویی را مدح گفتن افتخار است، ای حکیم!
غزلیاتخوشا فصل بهار و رود کارون
خوشا فصل بهار و رود کارون افق از پرتو خورشید، گلگون
ز عکس نخلها بر صفحهی آب نمایان صدهزاران نخل وارون
دمنده کشتی کلگای زیبا به دریا چون موتور بر روی هامون
قطار نخلها از هر دو ساحل نمایان گشته با ترتیب موزون
چو دو لشکر که بندد خط زنجیر به قصد دشمن از بهر شبیخون
غزلیاتیا که به راه آرم این صید دل رمیده را
یا که به راه آرم این صید دل رمیده را یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن یا به تو واگذارم این جسم به خون تپیده را
کودک اشک من شود خاکنشین ز ناز تو خاکنشین چرا کنی کودک نازدیده را؟
چهره به زر کشیدهام، بهر تو زر خریدهام خواجه! به هیچکس مده بندهی زر خریده را
گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی کی ز نظر نهان کنم، اشک به ره چکیده را؟
گر دو جهان هوس بود، بیتو چه دسترس بود؟ باغ ارم قفس بود، طایر پر بریده را
جز دل و جان چه آورم بر سر ره؟ چو بنگرم ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را
خیز، بهار خونجگر! جانب بوستان گذر تا ز هزار بشنوی قصهی ناشنیده را
غزلیاتشمعیم و دلی مشعلهافروز و دگر هیچ
شمعیم و دلی مشعلهافروز و دگر هیچ شب تا به سحر گریهی جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار، که دادند در پرده یکی وعدهی مرموز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر از کشف و کرامات مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی؟ که بهین پیشهورانش گهوارهتراشاند و کفندوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بدل عمر، بهار از همه گیتی دیدار رخ یار دلافروز و دگر هیچ
قطعه
نهفته روی به برگ اندرون گلی محجوب ز باغبان طبیعت ملول و غمگین بود
ز تاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا ولی ز نکهت او باغ عنبرآگین بود
ز اوستادی خورشید و دایگانی ماه جدا به سایهی اشجار، فرد و مسکین بود
نه با تحیت نوری ز خواب برمیخاست نه با فسانهی مرغی سرش به بالین بود
فسرده عارض بیرنگ او به سایه، ولیک فروغ شهرت او رونق بساتین بود
کمال ظاهر او پرورشگر ازهار جمال باطنش آرایش ریاحین بود
به جای چهرهفروزی به بوستان وجود نصیب او ز طبیعت وقار و تمکین بود
چه غم که بر سر باغ مجاز جلوه نکرد؟ گلی که از نفسش طبع دهر مشکین بود
به خسروان، سخن ناز اگر فروخت، رواست شکر لبی که خداوند طبع شیرین بود
کسی که عقد سخن را به لطف داد نظام ز جمع پردگیان، بیخلاف، پروین بود
به نوبهار حیات از خزان مرگ به باد شد آن گلی که نه در انتظار گلچین بود
اگرچه حجلهی رنگین به کام خویش نساخت ولی ز شعر خوشش روی دهر رنگین بود
شکفت و عطر برافشاند و خنده کرد و بریخت نتیجهی گل افسرده عاقبت این بود
رباعیات
افسوس که صاحب نفسی پیدا نیست فریاد که فریادرسی پیدا نیست
بس لابه نمودیم و کس آواز نداد پیداست که در خانه کسی پیدا نیست
---------------
ما درس صداقت و صفا میخوانیم آیین محبت و وفا میدانیم
زین بیهنران سفله ای دل! مخروش کنها همه میروند و ما میمانیم
ترکیبات
باز بر شاخسار حیله و فن
باز بر شاخسار حیله و فن انجمن کردهاند زاغ و زغن
زاغ خفته در آشیان هزار خار رسته به جایگاه سمن
بلبلان را شکسته بال نشاط گلبنان را دریده پیراهن
ابر افکنده از تگرگ خدنگ آب پوشیده زین خطر جوشن
شد ز بیغوله بوم جانب باغ شد ز ویرانه جغد سوی چمن
زآن چمن کشیان جغدان شد به که بلبل برون برد مسکن
کیست کز بلبل رمیده ز باغ وز گل دور مانده از گلشن
از کلام شکوفه و نسرین وز زبان بنفشه و سوسن
باز گوید به ماه فروردین که به رنجیم ز آفت بهمن
به گلستان درآی و کوته کن دست بیگانگان از این مکمن
تا به باغ اندرونت پاس بود
از گل و مل تو را سپاس بود
ای همایون بهار طبعگشای! وای از فتنهی زمستان، وای
بیتو دیهیم لاله گشت نگون بیتو سلطان باغ گشت گدای
بیتو شد روی سبزه خاکآلود بیتو شد چشم لاله خونپالای
تو برفتی ز بوستان و خزان شد ز کافور، بوستان اندای
مخزن سرخ گل برفت از دست خیمه سروبن فتاد از پای
سنبل و یاسمین بریخت ز باد لاله و نسترن نماند به جای
بلبلان با فغان زارا زار قمریان با خروش هایاهای
این زمان روزگار عزت توست در عزت به روی ما بگشای
باغ را زیوری دگر بربند راغ را زینتی دگر بخشای
باغ دیری است دور مانده ز تو زود بشتاب و سوی باغ گرای
که به هر گوشهای ز تو سخنی است
وز خس و خار طرفه انجمنی است
آوخ از محنت و عنای شما وای از رنج و ابتلای شما
به رخ خلق باب فتنه گشود مجلس شوم فتنهزای شما
بیبها ماندهاید و بیقیمت زآنکه رفت از میان بهای شما
دست از این قیل و قال بردارید نه اگر بر خطاست رای شما
ورنه زین فتنه و حیل ناگاه قصه رانم به صهر شاهنشاه
ترکیبات
دوشینه ز رنج دهر بدخواه
دوشینه ز رنج دهر بدخواه رفتم سوی بوستان نهانی
تا وارهم از خمار جانکاه در لطف و هوای بوستانی
دیدم گلهای نغز و دلخواه خندان ز طراوت جوانی
مرغان لطیفطبع آگاه نالان به نوای باستانی
بر آتش روی گل شبانگاه هر یک سرگرم زندخوانی
من بیخبرانه رفتم از راه از آن نغمات آسمانی
با خود گفتم به ناله و آه کای رانده ز عالم معانی!
با بال ضعیف و پر کوتاه پرواز بلند کی توانی؟»
بودم در این سخن که ناگاه مرغی به زبان بیزبانی
این مژده به گوش من رسانید
«کز رحمت حق مباش نومید»
گر از ستم سپهر کینتوز یک چند بهار ما خزان شد
وز کید مصاحب بدآموز چوپان بر گله سرگران شد
روزی دو سه، آتش جهانسوز در خرمن ملک میهمان شد
خونهای شریف پاک، هر روز بر خاک منازعت روان شد
وآن قصه زشت حیرتاندوز سرمایهی عبرت جهان شد
امروز به فر بخت فیروز دلهای فسرده شادمان شد
از فر مجاهدان بهروز آن را که دل تو خواست آن شد
وز تابش مهر عالمافروز ایران فردوس جاودان شد
شد شامش روز و روز نوروز زین بهتر نیز میتوان شد
روزی دو سه صبرکن به امید
از رحمت حق مباش نومید
از عرصهی تنگ حصن بیداد انصاف برون جهاند مرکب
در معرکه داد پردلی داد آن دانا فارس مهذب
شاهین کمال بال بگشاد برکند ز جغد جهل مخلب
استاد بزرگ لوح بنهاد شد مدرس کودکان مرتب
آمد به نیاز پیش استاد آن طفل گریخته ز مکتب
استاد خجستهپی در استاد تا کودک را کند مدب
آواز به شش جهت درافتاد از غفلت دیو و سطوت رب:
« ای از شب هجر بود ناشاد! برخیز که رهسپار شد شب
صبح آمد و بردمید خورشید
از رحمت حق مباش نومید
ای سر به ره نیاز سوده! با سرخوشی و امیدواری
منشور دلاوری ربوده در عرصهی رزم جانسپاری
با داس مقاومت دروده کشت ستم و تباهکاری
زنگار ظلام را زدوده ز آیینهی دین کردگاری
لب بسته و بازوان گشوده وز دین قویم کرده یاری
واندر طلب حقوق بوده چون کوه، قرین بردباری
جان داده و آبرو فزوده در راه بقای کامکاری
وین گلشن تازه را نمود از خون شریف آبیاری
مستیز به دهر ناستوده کز منظرهی امیدواری
خورشید امید باز تابید
از رحمت حق مباش نومید
صد شکر که کار یافت قوت از یاری حجت خراسان
وآن قبله و پیشوای امت سرمایهی حرمت خراسان
بن موسی جعفر آن که عزت افزوده به عزت خراسان
بگرفت نکو به دست قدرت سررشتهی قدرت خراسان
وز همت عاقلان ملت شد نادره ملت خراسان
وز عالم فحل باحمیت شد شهره حمیت خراسان
ترکان دلیر بافتوت کردند حمایت خراسان
نیز از علمای خوش رویت خوش گشت رویت خراسان
زین بهتر نیز خواهیش دید
از رحمت حق مباش نومید
چهارپاره ها
بیایید ای کبوترهای دلخواه! بدن کافورگون، پاها چو شنگرف
بپرید از فراز بام و ناگاه به گرد من فرود آیید چون برف
---------------
سحرگاهان که این مرغ طلایی فشاند پر ز روی برج خاور
ببینمتان به قصد خودنمایی کشیده سر ز پشت شیشهی در
---------------
فرو خوانده سرود بیگناهی کشیده عاشقانه بر زمین دم
به گوشم با نسیم صبحگاهی نوید عشق آید زآن ترنم
---------------
سحرگه سر کنید آرام آرام نواهای لطیف آسمانی
سوی عشاق بفرستید پیغام دمادم با زبان بیزبانی
---------------
مهیا، ای عروسان نوآیین! که بگشایم در آن آشیان من
خروش بالهاتان اندر آن حین رود از خانه سوی کوی و برزن
---------------
نیاید از شما در هیچ حالی وگر مانید بس بیآب و دانه
نه فریادی و نه قیلی و قالی بجز دلکش سرود عاشقانه
---------------
فرود آیید ای یاران! از آن بام کف اندر کفزنان و رقص رقصان
نشینید از بر این سطح آرام که اینجا نیست جز من هیچ انسان
---------------
بیایید ای رفیقان وفادار! من اینجا بهرتان افشانم ارزن
که دیدار شما بهر من زار به است از دیدن مردان برزن
---------------
شاه انوشیروان به موسم دی رفت بیرون ز شهر بهر شکار
در سر راه دید مزرعهای که در آن بود مردم بسیار
---------------
اندر آن دشت پیرمردی دید که گذشته است عمر او ز نود
دانهی جوز در زمین میکاشت که به فصل بهار سبز شود
---------------
گفت کسری به پیرمرد حریص که: «چرا حرص میزنی چندین؟
پایهای تو بر لب گور است تو کنون جوز میکنی به زمین
---------------
جوز ده سال عمر میخواهد که قوی گردد و به بار آید
تو که بعد از دو روز خواهی مرد گردکان کشتنت چه کار آید؟»
---------------
مرد دهقان به شاه کسری گفت: « مردم از کاشتن زیان نبرند
دگران کاشتند و ما خوردیم ما بکاریم و دیگران بخورند»
مستزاد
با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست کار ایران با خداست
مذهب شاهنشه ایران ز مذهبها جداست کار ایران با خداست
شاه مست و شیخ مست و شحنه مست و میر مست مملکت رفته ز دست
هر دم از دستان مستان فتنه و غوغا به پاست کار ایران با خداست
مملکت کشتی، حوادث بحر و استبداد خس ناخدا عدل است و بس
کار پاس کشتی و کشتینشین با ناخداست کار ایران با خداست
پادشه خود را مسلمان خواند و سازد تباه خون جمعی بیگناه
ای مسلمانان! در اسلام این ستمها کی رواست؟ کار ایران با خداست
باش تا خود سوی ری تازد ز آذربایجان حضرت ستار خان
آن که توپش قلعه کوب و خنجرش کشورگشاست کار ایران با خداست
باش تا بیرون ز رشت آید سپهدار سترگ فر دادار بزرگ
آن که گیلان ز اهتمامش رشک اقلیم بقاست کار ایران با خداست
باش تا از اصفهان صمصام حق گردد پدید نام حق گردد پدید
تا ببینیم آن که سر ز احکام حق پیچد کجاست کار ایران با خداست
خاک ایران، بوم و برزن از تمدن خورد آب جز خراسان خراب
هرچه هست از قامت ناساز بیاندام ماست کار ایران با خداست
مسمط ها
سعدیا! چون تو کجا نادره گفتاری هست؟
سعدیا! چون تو کجا نادره گفتاری هست؟ یا چو شیرین سخنت نخل شکرباری هست؟
یا چو بستان و گلستان تو گلزاری هست؟ هیچم ار نیست، تمنای توام باری هست
مشنو ای دوست! که غیر از تو مرا یاری هست
یا شب و روز بجز فکر توام کاری هست »
لطف گفتار تو شد دام ره مرغ هوس به هوس بال زد و گشت گرفتار قفس
پایبند تو ندارد سر دمسازی کس موسی اینجا بنهد رخت به امید قبس
« به کمند سر زلفت نه من افتادم و بس
که به هر حلقهی زلف تو گرفتاری هست »
بیگلستان تو در دست بجز خاری نیست به ز گفتار تو بیشائبه گفتاری نیست
فارغ از جلوهی حسنت در و دیواری نیست ای که در دار ادب غیر تو دیاری نیست!
« گر بگویم که مرا با تو سر و کاری نیست
در و دیوار گواهی بدهد کاری هست »
دل ز باغ سخنت ورد کرامت بوید پیرو مسلک تو راه سلامت پوید
دولت نام توحاشا که تمامت جوید کب گفتار تو دامان قیامت شوید
« هرکه عیبم کند از عشق و ملامت گوید
تا ندیده است تو را، بر منش انکاری هست »
روز نبود که به وصف تو سخن سر نکنم شب نباشد که ثنای تو مکرر نکنم
منکر فضل تو را نهی ز منکر نکنم نزد اعمی صفت مهر منور نکنم
« صبر بر جور رقیبت چه کنم گر نکنم؟
همه دانند که در صحبت گل خاری هست »
هرکه را عشق نباشد، نتوان زنده شمرد وآن که جانش ز محبت اثری یافت، نمرد
تربت پارس، چو جان جسم تو در سینه فشرد لیک در خاک وطن آتش عشقت نفسرد
« باد، خاکی ز مقام تو بیاورد و ببرد
آب هر طیب که در طبلهی عطاری هست »
سعدیا! نیست به کاشانهی دل غیر تو کس تا نفس هست، به یاد تو برآریم نفس
ما بجز حشمت و جاه تو نداریم هوس ای دم گرم تو آتش زده در ناکس و کس!
« نه من خام طمع عشق تو میورزم و بس
که چو من سوخته در خیل تو بسیاری هست »
کام جان پر شکر از شعر چو قند تو بود بیت معمور ادب طبع بلند تو بود
زنده جان بشر از حکمت و پند تو بود سعدیا! گردن جانها به کمند تو بود
« من چه در پای تو ریزم که پسند تو بود؟
سر و جان را نتوان گفت که مقداری هست »
راستی دفتر سعدی به گلستان ماند طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند
اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند وآن که او را کند انکار، به شیطان ماند
« عشق سعدی نه حدیثی است که پنهان ماند
داستانی است که بر هر سر بازاری هست »
مسمط ها
امروز خدایگان عالم
امروز خدایگان عالم بر فرق نهاد تاج « لولاک »
امروز شنید گوش خاتم « لولاک لما خلقت الافلاک »
امروز ز شرق اسم اعظم مهر ازلی بتافت بر خاک
امروز از این خجسته مقدم ارکان وجود شد مشید
امروز خدای با جهان کرد لطفی که نکرده بود هرگز
نوری که مشیتش نهان کرد امروز پدید گشت و بارز
آورد و مربی جهان کرد یک تن را با هزار معجز
پیغمبر آخرالزمان کرد نوری که قدیم بود و بیحد
ای حکمت تو مربی کون! وی از تو وجود هرچه کائن!
ای تربیتت زمانه را عون! وی خلقت دهر را معاون!
بیروی تو گشته حق به صد لون با شرع تو گشته دین مباین
بر ملت توست ذلت و هون ای ظل تو بر زمانه ممتد!
حرمت ز مزار و مسجد ما بردند معاندین دین، پاک
پوشیده رخ معابد ما از غفلت و جهل، خاک و خاشاک
جز سفسطه نیست عاید ما کاوهام گرفته جای ادراک
ابلیس شده است هادی ما ما گشته به قید او مقید
مسمط ها
ای نگار روحانی! خیز و پرده بالا زن
ای نگار روحانی! خیز و پرده بالا زن در سرادق لاهوت کوس «لا» و «الا» زن
در ترانه معنی دم ز سر مولا زن و آن گه از غدیر خم بادهی تولا زن
تا ز خود شوی بیرون، زین شراب روحانی در خم غدیر امروز بادهای به جوش آمد
کز صفای او روشن جان بادهنوش آمد وآن مبشر رحمت باز در خروش آمد
کن صنم که از عشاق برده عقل و هوش آمد با هیولی توحید در لباس انسانی
حیدر احد منظر، احمد علی سیما آن حبیب و صد معراج، آن کلیم و صد سینا
در جمال او ظاهر سر علم الاسما بزم قرب را محرم، راز غیب را دانا
ملک قدس را سلطان، قصر صدق را بانی خاتم وفا را لعل، لعل راستی را کان
قلزم صفا را فلک، فلک صدق را سکان اوست قطبی از اقطاب، اوست رکنی از ارکان
ممکنی است بیایجاب، واجبی است بیامکان ثانیی است بیاول، اولی است بیثانی
در غدیر خم یزدان گفت مر پیمبر را کز پی کمال دین، شو پذیره حیدر را
پس پیمبر اندر دشت بر نهاد منبر را برد بر سر منبر حیدر فلکفر را
شد جهان دل روشن ز آن دو شمس نورانی گفت : « بشنوید ای قوم! قول حق تعالی را
هم به جان بیاویزید گوهر تولا را پوزش آورید از جان، این ستوده مولا را
این وصی برحق را، این ولی والا را با رضای او کوشید در رضای یزدانی»
کی رسد به مدح او وهم مرد دانشمند؟ کی توان به وصف او دم زدن ز چون و چند؟
به که عجز مدح آرم از پدر سوی فرزند حجت صمد مظهر، آیت احد پیوند
شبل حیدر کرار، خسرو خراسانی پور موسی جعفر، آیتالله اعظم
آن که هست از انفاسش زنده عیسی مریم در تحقق ذاتش گشته خلقت عالم
آفتاب کز رفعت بر فلک زند پرچم میکند به درگاهش صبح و شام دربانی
عقل و وهم کی سنجند اوج کبریایش را؟ جان و دل چهسان گویند مدحت و ثنایش را؟
گر رضای حق جویی، رو بجو رضایش را هر که در دل افرازد رایت ولایش را
همچو خواجه بتواند دم زد از مسلمانی ....
مسمط ها
زال زمستان گریخت از دم بهمن
زال زمستان گریخت از دم بهمن آمد اسفند مه به فر تهمتن
خور به فلک تاخت همچو رای پشوتن آتش زردشت دی فسرد به گلشن
سبزه چو گشتاسب خیمه زد به گلستان قائد نوروز چتر آینهگون زد
ماه سفندارمذ طلایه برون زد ساری منقار و ساق پای به خون زد
هدهد بر فرق تاج بوقلمون زد زاغ برون برد فرش تیره ز بستان
ماه دگر نوبهار جیش براند از سپه دی سلاحها بستاند
گل را بر تخت خسروی بنشاند بلبل دستانسرا نشید بخواند
همچو من اندر مدیح حجت یزدان صدرا! عبدالمجید خادم باشی
کرده به تکذیب من جفنگ تراشی گویی خود مرتشی نبوده و راشی
حیف است آنجا که دادخواه تو باشی بر من مسکین نهند این همه بهتان
گر ره مدحش به پیش گیرم ننگ است ور کنمش هجو، راه قافیه تنگ است
صرفنظر گر کنم ز بس که دبنگ است گوید پای کمیت طبعم لنگ است
به که برم شکوه پیش شاه خراسان گویم : « شاها! شده است باشی پر لاف
از ره عدوان به عیب بنده سخنباف چاره کنش گر به بنده باشدت الطاف»
گویم و دارم یقین که از ره انصاف شاه خراسان دهد جزای وی آسان
تا که تبرا بود به کار و تولا تا که پس از «لا» رسد سرادق «الا»
خرم و سرسبز مان به همت مولا بر تو مبارک کند خدای تعالی
شادی مولود شاه خطهی امکان ....