چرا از مولوي در جهان غرب استقبال ميشود؟پرفسور دومنيکو اينجنيتو (استاد دانشگاه آکسفورد و مولوي پژوه شهير) كه در همايش جهاني «از بلخ تا قونيه»(26 و 27 آذر) شركت كرده بود؛ درپاسخ به اين پرسش ما که چرا از مولوي در جهان غرب استقبال ميشود؟ و آيا موضوعهايي مانند بحران معنويت در غرب يا غرب خسته از عقلانيت که برخي از انديشمندان (سنتگرا) از آن سخن به ميان ميآورند صحيح است؟ ميگويد: راست فرموديد، به نظر ميآيد که مولانا در غرب يکي از وسايل ارشاد روح براي کساني باشد که نياز به حقيقتي بسنده دارند. ولي تا آنجايي که من اشعار مولانا را ميشناسم، سخنش را علمي ميدانـــم، از سرگشتگي. پس چرا مـــردم در فرهنگ ما، که تکليف روزمره شان از بامداد تا شب و از سحر زندگاني تا غروبش مشخص و ثابت است، به جاي اينکه از ابيات مولانا راه گمشدگي را پيدا کنند، نشانيهاي راهنمايي را ميجويند؟ مشکل اصلي شايد اين باشد که شرق را هنوز شرق ميدانيم و غرب را غرب.
دليل يادآوري چنين نکتهاي اين است که برداشتي که مردم معمولي ايران از مولانا دارند با برداشت فرنگيان چندان تفاوتي ندارد. چرا که به نظر ميآيد در سدههاي اخير، مردم پرچم آزادي را افراشتهاند تا از استبداد دروني خود چشم بپوشند. کسي مانده است که هنوز به قوت خيال انگيز خامشي ايمان داشته باشد؟ امروزه، چه در ايران چه در «غرب»، چه کسي حاضر است در معبد مفتعلن عدم خود مذبوح شود؟ دنبال مکانها ميگرديم و از ناکجا آباد فرار ميکنيم. تا چند از مولانا خواهشمند جوابهاي قطعي خواهيم بود؛ بدون اينکه در بحر پرسشها غرق شويم؟ تا کي گوسفند خون خود را تنفس خواهد کرد؟ اهل اين دنيا نيستيم، نه، ولي چرا ديگر بلد نيستيم برقصيم در ميان ستارگان خيال؟ مگر قرار نبود که خودمان به فرشتگان همه نامها را ياد بدهيم؟ به خاطر همين است که من دانشجويانم را وقتي کلاس مولانا فرا ميرسد تشويق ميکنم که يک بيت، فقط يک بيت انتخاب کنند و ديوان کبير را دفن کنند زير يک درخت. همانجا دراز بکشند و معني آن بيت را در آسمان گم کنند. و اين، بيت منِ غربي است:
اصل ندا از دل بود در کوه تن افتد صدا
خاموش رو در اصل کناي در صدا آويخته
جعبه متن
محمد صادقي