داستان روياي بركه نقرهايسرفههاي خشك با درد استخوان سينه، خواب را از چشم هايم پراند. ساعت نزديك 9صبح بود مثل روزهاي تعطيل همه خواب بودند. نگاهي به اطراف كردم و گفتم ميروم كنار رودخانه، شما نميآييد، گفت: نه. مثل صداي بابا م بود كه سالها قبل از دنيا رفته بود، مثل همان موقعها همراه نبود.
خنكهاي نسيمي كه از ميان شاخ و برگ درختان جنگل صورتم را نوازش ميكرد حس خوبي داشت. زمين آفتاب خورده و ساقههاي نعناء و پونه زير پا خُرد ميشد و بوي خوشش همه جا پخش شده بود.
كمكم بركه بركههاي كوچكي پيدا ميشد و دورتر بركه بزرگتري نمايان شد. آب صاف و شفاف از كف بركه كه كمتر از يك متر گود بود به آرامي حركت ميكرد.
پاهايم را درون آب بردم؛ خنك بود. سرفهها قطع شده بود و درد سينهام خيلي كمتر.
با چرخش زمين خورشيد به وسط آسمان رسيده بود. بركه نقرهاي شده بود. خورشيد در آسمان چشم را خيره ميكرد و درون بركه نقرهاي بود و آرام و با هر نسيمي ده ها خورشيد نقرهاي درون بركه بالا و پايين ميرفتند.
چرخش و گردش زمين به دور خورشيد ادامه داشت و رنگ بركه به رنگ هاي پاييزي در آمده بود. حس خوبي داشتم دلم نميخواست پاهايم را از آب بيرون بياورم. سنگيني درد استخوان سينهام خيلي كم شده بود و سرفههاي خشك با نسيم خنك جنگل و آب جابه جا شده بودند.
گردش زمين ادامه داشت و نور خورشيد كمكم از جنوب غربي بركه كمرنگتر ميشد و سايههاي شاخهها بلندتر و سياهتر ميشد. خورشيد از همان دور دورها چند بار بالا و پايين رفت به نظر ميرسيد در انتهاي بركه به عمق آب رفته است. دلم نميخواست بركه را ترك كنم، افق با رنگهاي زيبايش به تماشا دعوت ميكرد، چندي بعد به خانه رسيدم.
صبح شده بود؛ ساعت 9 از پشت پنجره در محوطه بيروني به دنبال بركه ميگشتم، شيشههاي پنجره جاي قطرات خشك شده باران را در خود داشت.
جعبه متن
محمود محجوب