سلام
کلیه غزلیات سيدمحمد حسين بهجت تبريزى (شهریار) در این بخش تقدیم علاقه مندان می گردد.
مناجات
علی ای همای رحمت تو چه آیتی خدا را که به ماسوا فکندی همه سایهی هما را
دل اگر خداشناسی همه در رخ علی بین به علی شناختم من به خدا قسم خدا را
به خدا که در دو عالم اثر از فنا نماند چو علی گرفته باشد سر چشمهی بقا را
مگر ای سحاب رحمت تو بباری ارنه دوزخ به شرار قهر سوزد همه جان ماسوا را
برو ای گدای مسکین در خانهی علی زن که نگین پادشاهی دهد از کرم گدا را
بجز از علی که گوید به پسر که قاتل من چو اسیر توست اکنون به اسیر کن مدارا
بجز از علی که آرد پسری ابوالعجائب که علم کند به عالم شهدای کربلا را
چو به دوست عهد بندد ز میان پاکبازان چو علی که میتواند که بسر برد وفا را
نه خدا توانمش خواند نه بشر توانمش گفت متحیرم چه نامم شه ملک لافتی را
بدو چشم خون فشانم هله ای نسیم رحمت که ز کوی او غباری به من آر توتیا را
به امید آن که شاید برسد به خاک پایت چه پیامها سپردم همه سوز دل صبا را
چو تویی قضای گردان به دعای مستمندان که ز جان ما بگردان ره آفت قضا را
چه زنم چونای هردم ز نوای شوق او دم که لسان غیب خوشتر بنوازد این نوا را
«همه شب در این امیدم که نسیم صبحگاهی به پیام آشنائی بنوازد آشنا را»
ز نوای مرغ یا حق بشنو که در دل شب غم دل به دوست گفتن چه خوش است شهریارا
چه میکشم!
در وصل هم ز عشق تو ای گل در آتشم عاشق نمیشوی که ببینی چه میکشم
با عقل آب عشق به یک جو نمیرود بیچاره من که ساخته از آب و آتشم
دیشب سرم به بالش ناز وصال و باز صبحست و سیل اشک به خون شسته بالشم
پروانه را شکایتی از جور شمع نیست عمریست در هوای تو میسوزم و خوشم
خلقم به روی زرد بخندند و باک نیست شاهد شو ای شرار محبت که بیغشم
باور مکن که طعنهی طوفان روزگار جز در هوای زلف تو دارد مشوشم
سروی شدم به دولت آزادگی که سر با کس فرو نیاورد این طبع سرکشم
دارم چو شمع سر غمش بر سر زبان لب میگزد چو غنچهی خندان که خامشم
هر شب چو ماهتاب به بالین من بتاب ای آفتاب دلکش و ماه پریوشم
لب بر لبم بنه بنوازش دمی چونی تا بشنوی نوای غزلهای دلکشم
ساز صبا به ناله شبی گفت شهریار این کار تست من همه جور تو میکشم
جلوه جانانه
شمعی فروخت چهره که پروانهی تو بود عقلی درید پرده که دیوانهی تو بود
خم فلک که چون مه و مهرش پیالههاست خود جرعه نوش گردش پیمانهی تو بود
پیرخرد که منع جوانان کند ز می تابود خود سبو کش میخانهی تو بود
خوان نعیم و خرمن انبوه نه سپهر ته سفره خوار ریزش انبانهی تو بود
تا چشم جان ز غیر تو بستیم پای دل هر جا گذشت جلوهی جانانهی تو بود
دوشم که راه خواب زد افسون چشم تو مرغان باغ را به لب افسانهی تو بود
هدهد گرفت رشتهی صحبت به دلکشی بازش سخن ز زلف تو و شانهی تو بود
برخاست مرغ همتم از تنگنای خاک کورا هوای دام تو و دانهی تو بود
بیگانه شد بغیر تو هر آشنای راز هر چند آشنا همه بیگانهی تو بود
همسایه گفت کز سر شب دوش شهریار تا بانک صبح نالهی مستانهی تو بود
به مرغان چمن
خراب از باد پائیز خمارانگیز تهرانم خمار آن بهار شوخ و شهر آشوب شمرانم
خدایا خاطرات سرکش یک عمر شیدایی گرفته در دماغی خسته چون خوابی پریشانم
خیال رفتگان شب تا سحر در جانم آویزد خدایا این شبآویزان چه میخواهند از جانم
پریشان یادگاریهای بر بادند و میپیچند به گلزار خزان عمر چون رگبار بارانم
خزان هم با سرود برگ ریزان عالمی دارد چه جای من که از سردی و خاموشی ز مستانم
سه تار مطرب شوقم گسسته سیم جانسوزم شبان وادی عشقم شکسته نای نالانم
نه جامی کو دمد در آتش افسرده جان من نه دودی کو برآید از سر شوریده سامانم
شکفته شمع دمسازم چنان خاموش شد کز وی به اشک توبه خوش کردم که میبارد به دامانم
گره شد در گلویم ناله جای سیم هم خالی که من واخواندن این پنجهی پیچیده نتوانم
کجا یار و دیاری ماند از بی مهری ایام که تا آهی برد سوز و گداز من به یارانم
سرود آبشار دلکش پس قلعهام در گوش شب پائیز تبریز است در باغ گلستانم
گروه کودکان سرگشتهی چرخ و فلک بازی من از بازی این چرخ فلک سر در گریبانم
به مغزم جعبهی شهر فرنگ عمر بیحاصل به چرخ افتاده و گوئی در آفاقست جولانم
چه دریایی چه طوفانی که من در پیچ و تاب آن به زورقهای صاحب کشتهی سرگشته میمانم
ازین شورم که امشب زد به سر آشفته و سنگین چه میگویم نمیفهمم چه میخواهم نمیدانم
به اشک من گل و گلزار شعر فارسی خندان من شوریده بخت از چشم گریان ابر نیسانم
کجا تا گویدم برچین و تا کی گویدم برخیز به خوان اشک چشم و خون دل عمریست مهمانم
فلک گو با من این نامردی و نامردمی بس کن که من سلطان عشق و شهریار شعر ایرانم
زکوة زندگی
شب همه بی تو کار من شکوه به ماه کردنست روز ستاره تا سحر تیره به آه کردنست
متن خبر که یک قلم بیتو سیاه شد جهان حاشیه رفتنم دگر نامه سیاه کردنست
چون تو نه در مقابلی عکس تو پیش رونهیم اینهم از آب و آینه خواهش ماه کردنست
نو گل نازنین من تا تو نگاه میکنی لطف بهار عارفان در تو نگاه کردنست
ماه عباد تست و من با لب روزه دار ازین قول و غزل نوشتنم بیم گناه کردنست
لیک چراغ ذوق هم این همه کشته داشتن چشمه به گل گرفتن و ماه به چاه کردنست
غفلت کائنات را جنبش سایهها همه سجده به کاخ کبریا خواه نخواه کردنست
از غم خود بپرس کو با دل ما چه میکند این هم اگر چه شکوهی شحنه به شاه کردنست
عهد تو (سایه) و (صبا) گو بشکن که راه من رو به حریم کعبهی «لطف آله» کردنست
گاه به گاه پرسشی کن که زکوة زندگی پرسش حال دوستان گاه به گاه کردنست
بوسهی تو به کام من کوه نورد تشنه را کوزهی آب زندگی توشه راه کردنست
خود برسان به شهریار ایکه درین محیط غم بیتو نفس کشیدنم عمر تباه کردنست
روزه شکن
تا دهن بستهام از نوش لبان میبرم آزار من اگر روزه بگیرم رطب آید سر بازار
تا بهار است دری از قفس من نگشاید وقتی این در بگشاید که گلی نیست به گلزار
هرگز این دور گل و لاله نمیخواستم از بخت که حریفان همه زار از من و من از همه بیزار
هر دم از سینهی این خاک دلی زار بنالد که گلی بودم و بازیچهی گلچین دل آزار
گل بجوشید و گلابش همه خیس عرق شرم که به یک خندهی طفلانه چه بود آنهمه آزار
چشم نرگس نگرانست ولی داغ شقایق چشم خونین شفق بیند و ابر مه آزار
ابر از آن بر سر گلهای چمنزار بگرید که خزان بیند و آشفتن گلهای چمنزار
شهریارست و همین شیوهی شیدایی بلبل بگذارید بگرید بهوای گل خود زار
افسانهی روزگار
قمار عاشقان بردی ندارد از نداران پرس کس از دور فلک دستی نبرد از بدبیاران پرس
جوانیها رجزخوانی و پیریها پشیمانی است شب بدمستی و صبح خمار از میگساران پرس
قراری نیست در دور زمانه بیقراران بین سر یاری ندارد روزگار از داغ یاران پرس
تو ای چشمان به خوابی سرد و سنگین مبتلا کرده شبیخون خیالت هم شب از شب زنده داران پرس
تو کز چشم و دل مردم گریزانی چه میدانی حدیث اشک و آه من برو از باد و باران پرس
عروس بخت یکشب تا سحر با کس نخوابیده عروسی در جهان افسانه بود از سوگواران پرس
جهان ویران کند گر خود بنای تخت جمشید است برو تاریخ این دیر کهن از یادگاران پرس
به هر زادن فلک آوازهی مرگی دهد با ما خزان لاله و نسرین هم از باد بهاران پرس
سلامت آنسوی قافست و آزادی در آن وادی نشان منزل سیمرغ از شاهین شکاران پرس
به چشم مدعی جانان جمال خویش ننماید چراغ از اهل خلوت گیر و راز از رازداران پرس
گدای فقر را همت نداند تاخت تا شیراز به تبریز آی و از نزدیک حال شهریاران پرس
طوطی قناد
الا ای نوگل رعنا که رشک شاخ شمشادی نگارین نخل موزونی همایون سرو آزادی
به صید خاطرم هر لحظه صیادی کمین گیرد کمان ابرو ترا صیدم که در صیادی استادی
چه شورانگیز پیکرها نگارد کلک مشکینت الا ای خسرو شیرین که خود بیتیشه فرهادی
قلم شیرین و خط شیرین سخن شیرین و لب شیرین خدا را ای شکر پاره، مگر طوطی قنادی
من از شیرینی شور و نوا بیداد خواهم کرد چنان کز شیوهی شوخی و شیدایی تو بیدادی
تو خود شعری و چون سحر و پری افسانه را مانی به افسون کدامین شعر در دام من افتادی
گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت به شرط آن که گهگاهی تو هم از من کنی یادی
خوشا غلطیدن و چون اشک در پای تو افتادن اگر روزی به رحمت بر سر خاک من استادی
جوانی ای بهار عمر ای رویای سحرآمیز تو هم هر دولتی بودی چو گل بازیچهی بادی
به پای چشمهی طبع لطیفی شهریار آخر نگارین سایهای هم دیدی و داد سخن دادی
شاعر افسانه
نیما غم دل گو که غریبانه بگرییم سر پیش هم آریم و دو دیوانه بگرییم
من از دل این غار و تو از قلهی آن قاف از دل بهم افتیم و به جانانه بگرییم
دودیست در این خانه که کوریم ز دیدن چشمی به کف آریم و به این خانه بگرییم
آخر نه چراغیم که خندیم به ایوان شمعیم که در گوشهی کاشانه بگرییم
من نیز چو تو شاعر افسانهی خویشم بازآ به هم ای شاعر افسانه بگرییم
از جوش و خروش خم وخمخانه خبر نیست با جوش و خروش خم و خمخانه بگرییم
با وحشت دیوانه بخندیم و نهانی در فاجعهی حکمت فرزانه بگرییم
با چشم صدف خیز که بر گردن ایام خرمهره ببینیم و به دردانه بگرییم
بلبل که نبودیم بخوانیم به گلزار جغدی شده شبگیر به ویرانه بگرییم
پروانه نبودیم در این مشعله، باری شمعی شده در ماتم پروانه بگرییم
بیگانه کند در غم ما خنده، ولی ما با چشم خودی در غم بیگانه بگرییم
بگذار به هذیان تو طفلانه بگرییم ما هم به تب طفل طبیبانه بگرییم
ناکامیها
زندگی شد من و یک سلسله ناکامیها مستم از ساغر خون جگر آشامیها
بسکه با شاهد ناکامیم الفتها رفت شادکامم دگر از الفت ناکامیها
بخت برگشتهی ما خیره سری آغازید تا چه بازد دگرم تیره سرانجامیها
دیر جوشی تو در بوتهی هجرانم سوخت ساختم اینهمه تا وارهم از نامیها
تا که نامی شدم از نام نبردم سودی گر نمردم من و این گوشهی ناکامیها
نشود رام سر زلف دلآرامم دل ای دل از کف ندهی دامن آرامیها
باده پیمودن و راز از خط ساقی خواندن خرم از عیش نشابورم و خیامیها
شهریارا ورق از اشک ندامت میشوی تا که نامت نبرد در افق نامیها
مقام انسانی
خلوتم چراغان کن ای چراغ روحانی ای ز چشمهی نوشت چشم و دل چراغانی
سرفرازی جاوید در کلاه درویشی است تا فرو نیارد کس سر به تاج سلطانی
تا به کوی میخانه ایستادهام دربان همتم نمیگیرد شاه را به دربانی
تا کران این بازار نقد جان به کف رفتم شادیش گران دیدم اندهش به ارزانی
هر خرابه خود قصریست یادگار صدخاقان چون مدائنش بشو خطبههای خاقانی
عقدهی سرشک ای گل بازکن چو بارانم چند گو بگیرد دل در هوای بارانی
از غبار امکانت چشمهی بقا زاید گر به اشک شوق ای دل این غبار بنشانی
برشدن ز چاه شب از چراغ ماه آموز تا به خنده در آفاق گل به دامن افشانی
شمع اشکبارم داد در شب جدائی یاد با زبان خاموشی شیوهی خدا خوانی
از حصار گردونم شب دریچهای بگشا گو رسد به حرگاهت نالههای زندانی
گلهاش به پیرامن زهرهام چراند چشم چند گو در این مرتع نی زنی و چوپانی
ساحل نجاتی هست ای غریق دریا دل تا خراج بستانی زین خلیج طوفانی
وقت خواجهی ماخوش کز نوای جاویدش نغمه ساز توحید است ارغنون عرفانی
روی مسند حافظ شهریار بیمایه تا کجا بیانجامد انحطاط ایرانی
چشمهی قاف
از همه سوی جهان جلوهی او میبینم جلوهی اوست جهان کز همه سو میبینم
چشم از او جلوه از او ما چه حریفیم ای دل چهرهی اوست که با دیدهی او میبینم
تا که در دیدهی من کون و مکان آینه گشت هم در آن آینه آن آینه رو میبینم
او صفیری که ز خاموشی شب میشنوم و آن هیاهو که سحر بر سر کو میبینم
چون به نوروز کند پیرهن از سبزه و گل آن نگارین همه رنگ و همه بو میبینم
تا یکی قطره چشیدم منش از چشمهی قاف کوه در چشمه و دریا به سبو میبینم
زشتی نیست به عالم که من از دیدهی او چون نکو مینگرم جمله نکو میبینم
با که نسبت دهم این زشتی و زیبائی را که من این عشوه در آیینهی او میبینم
در نمازند درختان و گل از باد وزان خم به سرچشمه و در کار وضو میبینم
جوی را شدهئی از لل دریای فلک باز دریای فلک در دل جو میبینم
ذره خشتی که فراداشته کیهان عظیم باز کیهان به دل ذره فرو میبینم
غنچه را پیرهنی کز غم عشق آمده چاک خار را سوزن تدبیر و رفو میبینم
با خیال تو که شب سربنهم بر خارا بستر خویش به خواب از پر قو میبینم
با چه دل در چمن حسن تو آیم که هنوز نرگس مست ترا عربدهجو میبینم
این تن خسته ز جان تا به لبش راهی نیست کز فلک پنجهی قهرش به گلو میبینم
آسمان راز به من گفت و به کس باز نگفت شهریار اینهمه زان راز مگو میبینم
اخگر نهفته
ای دل به ساز عرش اگر گوش میکنی از ساکنان فرش فراموش میکنی
گر نای زهره بشنوی ای دل بگوش هوش آفاق را به زمزمه مدهوش میکنی
چون زلف سایه پنجه درافکن به ماهتاب گر خواب خود مشوش و مغشوش میکنی
عشق مجاز غنچهی عشق حقیقت است گل گوشکفته باش، اگر بوش میکنی
از من خدای را غزل عاشقی مخواه کز پیریم چو طفل قلمدوش میکنی
زین اخگر نهفته دمیدن خدای را بس اخگر شکفته که خاموش میکنی
من شاه کشور ادب و شرم و عفتم با من کدام دست در آغوش میکنی
پیرانه سرمشاهدهی خط شاهدان نیش ندامتی است که خود نوش میکنی
من خود خطا به توبه بپوشم تو هم بیا گر توبه با خدای خطا پوش میکنی
گو جام باده جوش محبت چرا زند ترکانه یاد خون سیاووش میکنی
دنیا خود از دریچهی عبرت عزیز ماست زین خاک و شیشه آینهی هوش میکنی
با شعر سایه چند چو خمیازههای صبح ما را خمار خمر شب دوش میکنی
تهران بی صبا ثمرش چیست شهریار نیما نرفته گر سفر یوش میکنی
کنج فنا
سری به سینهی خود تا صفا توانی یافت خلاف خواهش خود تا خدا توانی یافت
در حقایق و گنجینهی ادب قفل است کلید فتح به کنج فنا توانی یافت
به هوش باش که با عقل و حکمت محدود کمال مطلق گیتی کجا توانی یافت
جمال معرفت از خواب جهل بیداریست بجوی جوهر خود تا جلا توانی یافت
تحولی است که از رنجها پدید آید نه قصهای که به چون و چرا توانی یافت
تو حلقه بردر راز قضا ندانی زد مگر که ره به حریم رضا توانی یافت
ز قعر چاه توان دید در ستاره و ماه گر این فنا بپذیری بقا توانی یافت
کمال ذوق و هنر شهریار در معنی است تو پیش و پس کن لفظی کجا توانی یافت
من نخواهد شد
رقیبت گر هنر هم دزدد از من، من نخواهد شد به گلخن گر چه گل هم بشکفد گلشن نخواهد شد
مگر با داس سیمین کشت زرین بدروی ورنه به مشتی خوشه درهم کوفتن خرمن نخواهد شد
حجابی نیست در طور تجلی لیکن اینش هست که محرم جز شبان وادی ایمن نخواهد شد
برو از هفت خط نوشان پای خم میمیپرس که هر دردی شراب ناب مرد افکن نخواهد شد
به آتشگاه حافظ رونق سوز و گداز ازماست چراغ جاودانست این و بی روغن نخواهد شد
شبستانی که طوفانش دمید از رخنه و روزن دو صد شمعش برافروزی یکی روشن نخواهد شد
تو کز گنجینه بیرون تاختی ترسم خرف باشی که گوهر شاهد بازار یا برزن نخواهد شد
امید زندگی در سینهها کشتن فغان دارد امین باشی که هرگز مرگ بیشیون نخواهد شد
دمی چون کورهی آتش چرا چون شمع نگدازم عزیز من دل عاشق که از آهن نخواهد شد
گل از دامن فرو ریز و چو باد از این چمن بگذر که جز خون دل آخر نقش این دامن نخواهد شد
دلی کو شهریارا دشمن جان دوستتر دارد دریغ از دوستی با وی که جز دشمن نخواهد شد
سیه چشمان شیرازی
دل و جانیکه دربردم من از ترکان قفقازی به شوخی میبرند از من سیه چشمان شیرازی
من آن پیرم که شیران را به بازی برنمیگیرم تو آهووش چنان شوخی که با من میکنی بازی
بیا این نرد عشق آخری را با خدا بازیم که حسن جاودان بردست عشق جاودان بازی
ز آه همدمان باری کدورتها پدید آید بیا تا هر دو با آیینه بگذاریم غمازی
غبار فتنه گو برخیز از آن سرچشمهی طبعی که چون چشم غزالان داند افسون غزل سازی
به ملک ری که فرساید روان فخررازیها چه انصافی رود با ما که نه فخریم و نه رازی
عروس طبع را گفتم که سعدی پرده افرازد تو از هر در که بازآیی بدین شوخی و طنازی
هر آنکو سرکشی داند مبادش سروری ای گل که سرو راستین دیدم سزاوار سرافرازی
گر از من زشتی بینی به زیبائی خود بگذر تو زلف از هم گشائی به که ابرو در هم اندازی
به شعر شهریار آن به که اشک شوق بفشانند طربناکان تبریزی و شنگولان شیرازی
غنای غم
از غم جدا مشو که غنا میدهد به دل اما چه غم غمی که خدا میدهد به دل
گریان فرشتهایست که در سینههای تنگ از اشک چشم نشو و نما میدهد به دل
تا عهد دوست خواست فراموش دل شدن غم میرسد به وقت و وفا میدهد به دل
دل پیشواز ناله رود ارغنون نواز نازم غمی که ساز و نوا میدهد به دل
این غم غبار یار و خود از ابر این غبار سر میکشد چو ماه و صلا میدهد به دل
ای اشک شوق آینهام پاک کن ولی زنگ غمم مبر که صفا میدهد به دل
غم صیقل خداست خدا یا ز مامگیر این جوهر جلی که جلا میدهد به دل
قانع به استخوانم و از سایه تاجبخش با همتی که بال هما میدهد به دل
تسلیم با قضا و قدر باش شهریار وز غم جزع مکن که جزا میدهد به دل
ای شیراز
دیدمت دورنمای در و بام ای شیراز سرم آمد به بر سینه، سلام ای شیراز
وامداریم سرافکنده ز خجلت در پیش که پس انداختهایم اینهمه وام ای شیراز
توسن بخت نه رام است خدا میداند ورنه دانی که مرا چیست مرام ای شیراز
نکهت باغ گل و نزهت نارنجستان از نسیمم بنوازند مشام ای شیراز
نرگسم سوی چمن خواند و سروم سوی باغ من مردد که دهم دل به کدام ای شیراز
به قیام از بر هر گنبد سبزی سروی چون عروسان خرامان به خیام ای شیراز
توئی آن کشور افسانه که خشت و گل تست با من از عهد کهن پیک و پیام ای شیراز
سرورانت مگر از سرو روانت زادند که در آفاق بلندند و به نام ای شیراز
قرنها میرود و ذکر جمیل سعدی همچنان مانده در افواه انام ای شیراز
خواجه بفشرد سخن را و فکندش همه پوست تا به لب راند همه جان کلام ای شیراز
زان می لعل که خمخانه به حافظ دادی جرعهای نیز مرا ریز به جام ای شیراز
زان خرابات که بر مسند آن خواجه مقیم گوشهای نیز مرا بخش مقام ای شیراز
ترک جوشی زدهام نیمپز و نامطبوع تب عشقی که بتابیم تمام ای شیراز
شهسوار سخنم لیک نه با آن شمشیر که به روی تو برآید ز نیام ای شیراز
شاید از گرد و غبار سفرم نشناسی شهریارم به در خواجه غلام ای شیراز
جمع و تفریق
ای گل به شکر آنکه در این بوستان گلی خوش دار خاطری ز خزان دیده بلبلی
فردا که رهزنان دی از راه میرسند نه بلبلی بهجای گذارند و نه گلی
دیشب در انتظار تو جانم به لب رسید امشب بیا که نیست به فردا تقبلی
گلچین گشوده دست تطاول خدای را ای گل بهر نسیم نشاید تمایلی
گردون ز جمع ما همه تفریق میکند با این حساب باز نماند تفاضلی
عمر منت مجال تغافل نمیدهد مشنو که هست شرط محبت تغافلی
ای باغبان که سوختی از قهرم آشیان روزی ببینمت که نه سروی نه سنبلی
حالی خوش است کام حریفان به دور جام گر دور روزگار نیابد تحولی
گر دوستان به علم و هنر تکیه کردهاند ما را هنر نداده خدا جز توکلی
عاشق به کار خویش تعلل چرا کند گردون به کار فتنه ندارد تعللی
شکرانه تفضل حسنت خدای را با شهریار عاشق شیدا تفضلی
همت ای پیر
پاشو ای مست که دنیا همه دیوانهی تست همه آفاق پر از نعرهی مستانهی تست
در دکان همه باده فروشان تخته است آن که باز است همیشه در میخانهی تست
دست مشاطهی طبع تو بنازم که هنوز زیور زلف عروسان سخن شانهی تست
ای زیارتگه رندان قلندر برخیز توشهی من همه در گوشهی انبانهی تست
همت ای پیر که کشکول گدائی در کف رندم و حاجتم آن همت رندانهی تست
ای کلید در گنجینهی اسرار ازل عقل دیوانهی گنجی که به ویرانهی تست
شمع من دور تو گردم به کاخ شب وصل هر که توفیق پری یافته پروانهی تست
همه غواص ادب بودم و هر جا صدفیست همه بازش دهن از حیرت دردانهی تست
زهره گو تا دم صبح ابد افسون بدمد چشمک نرگس مخمور به افسانهی تست
ای گدای سرخوانت همه شاهان جهان شهریار آمده دربان در خانهی تست
کنج ملال
خلوتی داریم و حالی با خیال خویشتن گر گذاردمان فلک حالی به حال خویشتن
ما در این عالم که خود کنج ملالی بیش نیست عالمی داریم در کنج ملال خویشتن
سایهی دولت همه ارزانی نودولتان من سری آسوده خواهم زیر بال خویشتن
بر کمال نقص و در نقص کمال خویش بین گر به نقص دیگران دیدی کمال خویشتن
کاسه گو آب حرامت کن به مخموران سبیل سفره پنهان میکند نان حلال خویشتن
شمع بزم افروز را از خویشتن سوزی چه باک او جمال جمع جوید در زوال خویشتن
خاطرم از ماجرای عمر بیحاصل گرفت پیش بینی کو کز او پرسم مل خویشتن
آسمان گو از هلال ابرو چه میتابی که ما رخ نتابیم از مه ابر و هلال خویشتن
همچو عمرم بی وفا بگذشت ما هم سالها عمر گو برچین بساط ماه و سال خویشتن
شاعران مدحت سرای شهریارانند لیک شهریار ما غزلخوان غزال خویشتن
نگین گم شده
گلچین که آمد ای گل من در چمن نباشم آخر نه باغبانم؟ شرط است من نباشم
ناچار چون نهد سر بر دامن گلم خار چاکم بود گریبان گر در کفن نباشم
عهدی که رشتهی آن با اشک تاب دادی زلف تو خود بگوید من دل شکن نباشم
اکنون که شمع جمعی دودم به سر رود به تا چشم رشک و غیرت در انجمن نباشم
بیچون تو همزبانی من در وطن غریبم گر باید این غریبی گو در وطن نباشم
با عشق زادم ای دل با عشق میرم ای جان من بیش از این اسیر زندان تن نباشم
بیژن به چاه دیو و چشم منیژه گریان گر غیرتم نجوشد پس تهمتن نباشم
بیگانه بود یار و بگرفت خوی اغیار من نیز شهریاراجز خویشتن نباشم
ملال محبت
گاهی گر از ملال محبت برانمت دوری چنان مکن که به شیون برانمت
چون آه من به راه کدورت مرو که اشک پیک شفاعتی است که از پی دوانمت
تو گوهر سرشکی و دردانهی صفا مژگان فشانمت که به دامن نشانمت
سرو بلند من که به دادم نمیرسی دستم اگر رسد به خدا میرسانمت
پیوند جان جدا شدنی نیست ماه من تن نیستی که جان دهم و وارهانمت
ماتم سرای عشق به آتش چه میکشی فردا به خاک سوختگان میکشانمت
تو ترک آبخورد محبت نمیکنی اینقدر بیحقوق هم ای دل ندانمت
ای غنچهی گلی که لب از خنده بستهای بازآ که چون صبا به دمی بشکفانمت
یک شب به رغم صبح به زندان من بتاب تا من به رغم شمع سر و جان فشانمت
چوپان دشت عشقم و نای غزل به لب دارم غزال چشم سیه میچرانمت
لبخند کن معاوضه با جان شهریار تا من به شوق این دهم و آن ستانمت
غزال رمیده
نوشتم این غزل نغز با سواد دو دیده که بلکه رام غزل گردی ای غزال رمیده
سیاهی شب هجر و امید صبح سعادت سپید کرد مرا دیده تا دمید سپیده
ندیده خیر جوانی غم تو کرد مرا پیر برو که پیر شوی ای جوان خیر ندیده
به اشک شوق رساندم ترا به این قد و اکنون به دیگران رسدت میوه ای نهال رسیده
ز ماه شرح ملال تو پرسم ای مه بی مهر شبی که ماه نماید ملول و رنگ پریده
بهار من تو هم از بلبلی حکایت من پرس که از خزان گلشن خارها به دیده خلیده
به گردباد هم از من گرفته آتش شوقی که خاک غم به سر افشان به کوه و دشت دویده
هوای پیرهن چاک آن پری است که ما را کشد به حلقهی دیوانگان جامه دریده
فلک به موی سپید و تن تکیده مرا خواست که دوک و پنبه برازد به زال پشت خمیده
خبر ز داغ دل شهریار میشوی اما در آن زمان که ز خاکش هزار لاله دمیده
گوهر فروش
یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم
تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز من بیچاره همان عاشق خونین جگرم
خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم
منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم
پدرت گوهر خود تا به رز و سیم فروخت پدر عشق بسوزد که در آمد پدر
عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم
هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود که به بازار تو کاری نگشود از هنرم
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم
تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم گاهی از کوچهی معشوقهی خود میگذرم
تو از آن دگری رو که مرا یاد توبس خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم
از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم
خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت شهریارا چکنم لعلم و والا گهرم
ساز عبادی
تا کی چو باد سربدوانی به وادیم ای کعبهی مراد ببین نامرادیم
دلتنگ شامگاه و به چشم ستاره بار گویی چراغ کوکبه بامدادیم
چون لالهام ز شعلهی عشق تو یادگار داغ ندامتی است که بر دل نهادیم
مرغ بهشت بودم و افتادمت به دام اما تو طفل بودی و از دست دادیم
چون طفل اشک پردهدری شیوهی تو بود پنهان نمیکنم که ز چشم اوفتادیم
فرزند سرفراز خدا را چه عیب داشت ای مادر فلک که سیه بخت زادیم
بی تار طرههای تو مرهم گذار دل با زخمهی صبا و سه تار عبادیم
در کوهسار عشق و وفا آبشار غم خواند به اشک شوقم و گلبانک شادیم
شب بود و عشق و وادی هجران و شهریار ماهی نتافت تا شود از مهر هادیم
بر سر خاک ایرج
ایرجا سر بدرآور که امیر آمده است چه امیری که به عشق تو اسیر آمده است
چون فرستادهی سیمرغ به سهراب دلیر نوشداروست ولی حیف که دیر آمده است
گوئی از چشم نظرباز تو بیپروانیست چون غزالی به سر کشتهی شیر آمده است
خیز غوغای بهارست که پروانه شویم غنچهی شوخ پر از شکر و شیر آمده است
روح من نیز به دنبال تو گیرد پرواز دگر از صحبت این دلشده سیر آمده است
سر برآور ز دل خاک و ببین نسل جوان که مریدانه به پابوسی پیر آمده است
دیر اگر آمده شیر آمده عذرش بپذیر که دل از چشم سیه عذرپذیر آمده است
گنه از دور زمان است که از چنبر او آدمی را نه گریز و نه گزیر آمده است
گوش کن نالهی این نی که چو لالای نسیم اشکریزان به نوای بم و زیر آمده است
طبع من بلبل گلزار صفا بود و صفی که چو مرغان بهشتی به صفیر آمده است
مکتب عشق به شاگرد قدیمت بسپار شهریاری که درین شیوه شهیر آمده است
طوطی خوش لهجه
مایهی حسن ندارم که به بازار من آئی جان فروش سر راهم که خریدار من آئی
ای غزالی که گرفتار کمند تو شدم باش تا به دام غزل افتی و گرفتار من آئی
گلشن طبع من آراسته از لاله و نسرین همه در حسرتم ای گل که به گلزار من آئی
سپر صلح و صفا دارم وشمشیر محبت با تو آن پنجه نبینم که به پیکار من آئی
صید را شرط نباشد همه در دام کشیدن به کمند تو فتادم که نگهدار من آئی
نسخهی شعر تر آرم به شفاخانهی لعلت که به یک خنده دوای دل بیمار من آئی
روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار به امیدی که تو هم شمع شب تار من آئی
گفتمش نیشکر شعر از آن پرورم از اشک که تو ای طوطی خوش لهجه شکر خوار من آئی
گفت اگر لب بگشایم تو بدان طبع گهربار شهریارا خجل از لعل شکربار من آئی
در راه زندگانی
جوانی شمع ره کردم که جویم زندگانی را نجستم زندگانی را و گم کردم جوانی را
کنون با بار پیری آرزومندم که برگردم به دنبال جوانی کوره راه زندگانی را
به یاد یار دیرین کاروان گمکرده رامانم که شب در خواب بیند همرهان کاروانی را
بهاری بود و ما را هم شبابی و شکر خوابی چه غفلت داشتیم ای گل شبیخون جوانی را
چه بیداری تلخی بود از خواب خوش مستی که در کامم به زهرآلود شهد شادمانی را
سخن با من نمیگوئی الا ای همزبان دل خدایا با که گویم شکوهی بی همزبانی را
نسیم زلف جانان کو؟ که چون برگ خزان دیده به پای سرو خود دارم هوای جانفشانی را
به چشم آسمانی گردشی داری بلای جان خدایا بر مگردان این بلای آسمانی را
نمیری شهریار از شعر شیرین روان گفتن که از آب بقا جوئید عمر جاودانی را
او بود و او نبود
اشکش چکید و دیگرش آن آبرو نبود از آب رفته هیچ نشانی به جو نبود
مژگان کشید رشته به سوزن ولی چه سود دیگر به چاک سینه مجال رفو نبود
دیگر شکسته بود دل و در میان ما صحبت بجز حکایت سنگ و سبو نبود
او بود در مقابل چشم ترم ولی آوخ که پیش چشم دلم دیگر او نبود
حیف از نثار گوهر اشک ای عروس بخت با روی زشت زیور گوهر نکو نبود
ماهی که مهربان نشد از یاد رفتنی است عطری نماند از گل رنگین که بو نبود
آزادگان به عشق خیانت نمیکنند او را خصال مردم آزاده خو نبود
چون عشق و آرزو به دلم مرد شهریار جز مردنم به ماتم عشق آرزو نبود
خزان جاودانی
مه من هنوز عشقت دل من فکار دارد تو یکی بپرس از این غم که به من چه کار دارد
نه بلای جان عاشق شب هجرتست تنها که وصال هم بلای شب انتظار دارد
تو که از می جوانی همه سرخوشی چه دانی که شراب ناامیدی چقدر خمار دارد
نه به خود گرفته خسرو پی آهوان ار من که کمند زلف شیرین هوش شکار دارد
مژه سوزن رفو کن نخ او ز تار مو کن که هنوز وصلهی دل دو سه بخیه کار دارد
دل چون شکسته سازم ز گذشتههای شیرین چه ترانههایه محزون که به یادگار دارد
غم روزگار گو رو، پی کار خود که ما را غم یار بیخیال غم روزگار دارد
گل آرزوی من بین که خزان جاودانیست چه غم از خزان آن گل که ز پی بهار دارد
دل چون تنور خواهد سخنان پخته لیکن نه همه تنور سوز دل شهریار دارد
عیدی عشاق
صبا به شوق در ایوان شهریار آمد که خیز و سر به در از دخمه کن بهار آمد
ز زلف زرکش خورشید بند سیم سه تار که پردههای شب تیره تار و مار آمد
به شهر چند نشینی شکسته دل برخیز که باغ و بیشهی شمران شکوفه زار آمد
به سان دختر چادرنشین صحرائی عروس لاله به دامان کوهسار آمد
فکند زمزمه «گلپونه ئی» به برزن وکو به بام کلبه پرستوی زرنگار آمد
گشود پیر در خم و باغبان در باغ شراب و شهد به بازار و گل به بارآمد
دگر به حجره نگنجد دماغ سودائی که با نسیم سحر بوی زلف یار آمد
بزن صبوحی و برگیر زیر خرقه سه تار غزل بیار که بلبل به شاخسار آمد
برون خرام به گلگشت لالهزار امروز که لالهزار پر از سرو گلعذار آمد
به دور جام میم داد دل بده ساقی چهاکه بر سرم از دور روزگار آمد
به پای ساز صبا شعر شهریار ای ترک بخوان که عیدی عشاق بیقرار آمد
بخفت خفته و دولت بیدار
ماهم آمد به در خانه و در خانه نبودم خانه گوئی به سرم ریخت چو این قصه شنودم
آنکه میخواست برویم در دولت بگشاید با که گویم که در خانه به رویش نگشودم
آمد آن دولت بیدار و مرا بخت فروخفت من که یک عمر شب از دست خیالش نغنودم
آنکه میخواست غبار غمم از دل بزداید آوخ آوخ که غبار رهش از پا نزدودم
یار سود از شرفم سر به ثریا و دریغا که به پایش سر تعظیم به شکرانه نسودم
ای نسیم سحر آن شمع شبستان طرب را گو به سر میرود از آتش هجران تودودم
جان فروشی مرا بین که به هیچش نخرد کس این شد ای مایهی امید ز سودای تو سودم
به غزل رام توان کرد غزالان رمیده شهریارا غزلی هم به سزایش نسرودم
شیدائی
رندم و شهره به شوریدگی و شیدائی شیوهام چشم چرانی و قدح پیمائی
عاشقم خواهد و رسوای جهانی چکنم عاشقانند به هم عاشقی و رسوائی
خط دلبند تو بادا که در اطراف رخت کار هر بوالهوسی نیست قلم فرسائی
نیست بزمی که به بالای تو آراسته نیست ای برازنده به بالای تو بزم آرائی
شمع ما خود به شبستان وفا سوخت که داد یاد پروانه پر سوخته بی پروائی
لعل شاهد نشیندیم بدین شیرینی زلف معشوقه ندیدیم بدین زیبائی
کاش یک روز سر زلف تو در دست افتد تا ستانم من از او داد شب تنهائی
پیر میخانه که روی تو نماید در جام از جبین تابدش انوار مبارک رائی
شهریار از هوس قند لبت چون طوطی شهره شد در همه آفاق به شکرخائی
اشک ندامت
گربه پیرانه سرم بخت جوانی به سر آید از در آشتیم آن مه بی مهر درآید
آمد از تاب و تبم جان به لب ای کاش که جانان با دم عیسویم ایندم آخر به سر آید
خوابم آشفت و چنان بود که با شاهد مهتاب به تماشای من از روزنهی کلبه درآید
دلکش آن چهره، که چون لاله بر افروخته از شرم بار دیگر به سراغ من خونین جگر آید
سرو من گل بنوازد دل پروانه و بلبل گر تو هم یادت ازین قمری بی مال و پرآید
شمع لرزان شبانگاهم و جانم به سر دست تا نسیم سحرم بال و پرافشان ببرآید
رود از دیده چو با یادمنش اشک ندامت لاله از خاکم و از کالبدم ناله برآید
شهریارا گله از گیسوی یار اینهمه بگذار کاخر آن قصه به پایان رسد این غصه سرآید
دالان بهشت
شاهد شکفته مخمور چون شمع صبحگاهی لرزان بسان ماه و لغزان بسان ماهی
آمد ز برف مانده بر طره شانهی عاج ماه است و هرگزش نیست پروای بیکلاهی
افسون چشم آبی در سایه روشن شب با عشوه موج میزد چون چشمه در سیاهی
زان چشم آهوانه اشکم هنوز حلقه است کی در نگاه آهوست آن حجب و بیگناهی
سروم سر نوازش در پیش و من به حیرت کز بخت سرکشم چیست این پایه سر به راهی
رفتیم رو به کاخ آمال و آرزوها آنجا که چرخ بوسد ایوان بارگاهی
دالانی از بهشتم بخشید و دلبخواهم آری بهشت دیدم دالان دلبخواهی
دردانهام به دامن غلطید و اشکم از شوق لرزید چون ستاره کز باد صبحگاهی
چون شهد شرم و شوقش میخواستم مکیدن مهر عقیق لب داد بر عصمتش گواهی
ناگه جمال توحید! وانگه چراغ توفیق الواح دیده شستند اشباح اشتباهی
افسون عشق باد و انفاس عشقبازان باقی هر آنچه دیدیم افسانه بود و واهی
عکس جمال وحدت در خود به چشم من بین آیینهام لطیفست ای جلوهی الهی
مائیم و شهریارا اقلیم عشق آری مرغان قاف دانند آیین پادشاهی
داغ لاله
بیداد رفت لالهی بر باد رفته را یا رب خزان چه بود بهار شکفته را
هر لالهای که از دل این خاکدان دمید نو کرد داغ ماتم یاران رفته را
جز در صفای اشک دلم وا نمیشود باران به دامن است هوای گرفته را
وای ای مه دو هفته چه جای محاق بود آخر محاق نیست که ماه دو هفته را
برخیز لاله بند گلوبند خود بتاب آوردهام به دیده گهرهای سفته را
ای کاش نالههای چو من بلبلی حزین بیدار کردی آن گل در خاک خفته را
گر سوزد استخوان جوانان شگفت نیست تب موم سازد آهن و پولاد تفته را
یارب چها به سینهی این خاکدان در است کس نیست واقف اینهمه راز نهفته را
راه عدم نرفت کس از رهروان خاک چون رفت خواهی اینهمه راه نرفته را
لب دوخت هر کرا که بدو راز گفت دهر تا باز نشنود ز کس این راز گفته را
لعلی نسفت کلک در افشان شهریار در رشته چون کشم در و لعل نسفته را
کاروان بیخبر
کاروان آمد و دلخواه به همراهش نیست با دل این قصه نگویم که به دلخواهش نیست
کاروان آمد و از یوسف من نیست خبر این چه راهیست که بیرون شدن از چاهش نیست
ماه من نیست در این قافله راهش ندهید کاروان بار نبند شب اگر ماهش نیست
ما هم از آه دل سوختگان بیخبر است مگر آئینهی شوق و دل آگاهش نیست
تخت سلطان هنر بر افق چشم و دل است خسرو خاوری این خیمه و خرگاهش نیست
خواهم اندر عقبش رفت و بیاران عزیز باری این مژده که چاهی بسر راهش نیست
شهریارا عقب قافلهی کوی امید گو کسی رو که چو من طالع گمراهش نیست
گدا پادشاه کن
ای طلعت توخنده به خورشید و ماه کن زلف تو روز روشن مردم سیاه کن
خال تو آتشی است دل آفتاب سوز خط تو سایهای است سیه روی ماه کن
یعقوبها ز هجر تو بیت الحزن نشین ای صد هزار یوسف مصری به چاه کن
نخل قد بلند تو بنیاد سرو کن ریحان باغ سبز خطت گل گیاه کن
از شانه آشیان دل ما بهم مریز ای شانهی تو خرمن سنبل تباه کن
پیرخرد که مسلهآموز حکمت است در نکتهی دهان تو شد اشتباه کن
بهجت گدای حسن تو شد شهریار عشق ای خاک درگه تو گدا پادشاه کن
انتظار
باز امشب ای ستارهی تابان نیامدی باز ای سپیدهی شب هجران نیامدی
شمعم شکفته بود که خندد به روی تو افسوس ای شکوفهی خندان نیامدی
زندانی تو بودم و مهتاب من چرا باز امشب از دریچهی زندان نیامدی
با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی
شعر من از زبان تو خوش صید دل کند افسوس ای غزال غزلخوان نیامدی
گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه نامهربان من تو که مهمان نیامدی
خوان شکر به خون جگر دست میدهد مهمان من چرا به سر خوان نیامدی
نشناختی فغان دل رهگذر که دوش ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی
گیتی متاع چون منش آید گران به دست اما تو هم به دست من ارزان نیامدی
صبرم ندیدهای که چه زورق شکسته ایست ای تختهام سپرده به طوفان نیامدی
در طبع شهریار خزان شد بهار عشق زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی
تو بمان و دگران
از تو بگذشتم و بگذاشتمت با دگران رفتم از کوی تو لیکن عقب سرنگران
ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی تو بمان و دگران وای به حال دگران
رفته چون مه به محاقم که نشانم ندهند هر چه آفاق بجویند کران تا به کران
میروم تا که به صاحبنظری بازرسم محرم ما نبود دیدهی کوته نظران
دل چون آینهی اهل صفا میشکنند که ز خود بیخبرند این ز خدا بیخبران
دل من دار که در زلف شکن در شکنت یادگاریست ز سر حلقهی شوریده سران
گل این باغ بجز حسرت و داغم نفزود لاله رویا تو ببخشای به خونین جگران
ره بیداد گران بخت من آموخت ترا ورنه دانم تو کجا و ره بیداد گران
سهل باشد همه بگذاشتن و بگذشتن کاین بود عاقبت کار جهان گذران
شهریارا غم آوارگی و دربدری شورها در دلم انگیخته چون نوسفران
بارگاه حافظ
شبها به کنج خلوتم آواز میدهند کای خفته گنج خلوتیان باز میدهند
گوئی به ارغنون مناجاتیان صبح از بارگاه حافظم آواز میدهند
وصل است رشتهی سخنم با جهان راز زان در سخن نصیبهام از راز میدهند
وقتی همای شوق مرا هم فرشتگان تا آشیان قدس تو پرواز میدهند
ساز سماع زهره در آغوش طبع تست خوش خاکیان که گوش به این ساز میدهند
آنجاکه دم زند ز تجلی جمال یار فرصت به آبگینهی غماز میدهند
سازش به هر سری نکند تاج افتخار آزادگی به سرو سرافراز میدهند
ما را رسد مدیحهی حافظ که وصف گل با بلبلان قافیه پرداز میدهند
آنجاکه ریزهکاری سبک بدیع تست ما را به مکتب قلم انداز میدهند
دیوان تست؟ یا که پس از کشتگان جنگ رختی به خانوادهی پسر باز میدهند
هرگز به ناز سرمه فروشش نیاز نیست نرگس که از خم ازلش ناز میدهند
بار دمه و ستاره در ایوان شهریار کامشب صلا به حافظ شیراز میدهند
غزال و غزل
امشب از دولت می دفع ملالی کردیم این هم از عمر شبی بود که حالی کردیم
ما کجا و شب میخانه خدایا چه عجب کز گرفتاری ایام مجالی کردیم
تیر از غمزهی ساقی سپر از جام شراب با کماندار فلک جنگ وجدالی کردیم
غم به روئینتنی جام می انداخت سپر غم مگو عربده با رستم زالی کردیم
باری از تلخی ایام به شور و مستی شکوه از شاهد شیرین خط و خالی کردیم
روزهی هجر شکستیم و هلال ابروئی منظر افروز شب عید وصالی کردیم
بر گل عارض از آن زلف طلایی فامش یاد پروانهی زرین پر و بالی کردیم
مکتب عشق بماناد و سیه حجرهی غم که در او بود اگر کسب کمالی کردیم
چشم بودیم چو مه شب همه شب تا چون صبح سینه آئینهی خورشید جمالی کردیم
عشق اگر عمر نه پیوست به زلف ساقی غالب آنست که خوابی و خیالی کردیم
شهریارا غزلم خوانده غزالی وحشی بد نشد با غزلی صید غزالی کردیم
وداع جوانی
جوانی حسرتا با من وداع جاودانی کرد وداع جاودانی حسرتا با من جوانی کرد
بهار زندگانی طی شد و کرد آفت ایام به من کاری که با سرو و سمن باد خزانی کرد
قضای آسمانی بود مشتاقی و مهجوری چه تدبیری توانم با قضای آسمانی کرد
شراب ارغوانی چارهی رخسار زردم نیست بنازم سیلی گردون که چهرم ارغوانی کرد
هنوز از آبشار دیده دامان رشک دریا بود که ما را سینهی آتشفشان آتشفشانی کرد
چه بود ار باز میگشتی به روز من توانائی که خود دیدی چها با روزگارم ناتوانی کرد
جوانی کردن ای دل شیوهی جانانه بود اما جوانی هم پی جانان شد و با ما جوانی کرد
جوانی خود مرا تنها امید زندگانی بود دگر من با چه امیدی توانم زندگانی کرد
جوانان در بهار عمر یاد از شهریار آرید که عمری در گلستان جوانی نغمه خوانی کرد
در کوچه باغات شمران
دل شبست و به شمران سراغ باغ تو گیرم گه از زمین و گه از آسمان سراغ تو گیرم
بهجای آب روان نیستم دریغ که در جوی به سر بغلطم و در پیش راه باغ تو گیرم
نه لالهام که برویم به طرف باغ تو لیکن به دل چو لاله بهر نوبهار داغ تو گیرم
به بام قصر بیا و چراغ چهره بیفروز که راه باغ تو در پرتو چراغ تو گیرم
به انعکاس افق لکه ابر بینم و خواهم چو زلف بور تو انسی به چشم زاغ تو گیرم
نسیم باغ تو خواهم شدن که شاخهی گل را ز هر طرف که بچرخی دم دماغ تو گیرم
به جستجوی تو بس سرکشیدم از در و دیوار سزد که منصب جاسوسی از کلاغ تو گیرم
حریف بزم شراب تو شهریار نباشد مگر شبی به غلامی بکف ایاغ تو گیرم
حرم قدس
روی در کعبهی این کاخ کبود آمدهایم چون کواکب به طواف و به درود آمدهایم
در پناه علم سبز تو با چهرهی زرد به تظلم ز بر چرخ کبود آمدهایم
تا که مشکین شود آفاق به انفاس نسیم سینهها مجمرهی عنبر و عود آمدهایم
پای این کاخ دل افروز همایون درگاه چون فلک با سر تعظیم و سجود آمدهایم
پای بند سر زلفیم و پی دانهی خال چون کبوتر ز در و بام فرود آمدهایم
شاهدی نیست در آفاق به یک روئی ما که به دل آینهی غیب و شهود آمدهایم
بلبلانیم پر افشانده به گلزار جمال وز بهار خط سبزت به سرود آمدهایم
سرمهی عشق تو دیدیم و ز زهدان عدم کورکورانه به دنیای وجود آمدهایم
شهریارا به طرب باش که از دولت عشق فارغ از وسوسهی بود و نبود آمدهایم
انتحار تدریجی
خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست به زندگانی من فرصت جوانی نیست
من از دو روزهی هستی به جان شدم بیزار خدای شکر که این عمر جاودانی نیست
همه بگریهی ابر سیه گشودم چشم دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست
به غصهی بلکه به تدریج انتحار کنم دریغ و درد که این انتحار آنی نیست
نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس به بزم ما رخی از باده، ارغوانی نیست
ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند به جان خواجه که این شیوهی شبانی نیست
ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست
حراج عشق
چو بستی در بروی من به کوی صبر رو کردم چو درمانم نبخشیدی به درد خویش خو کردم
چرا رو در تو آرم من که خود را گم کنم در تو به خود باز آمدم نقش تو در خود جستجو کردم
خیالت ساده دل تر بود و با ما از تو یک رو تر من اینها هر دو با آئینهی دل روبرو کردم
فرود آ ای عزیز دل که من از نقش غیر تو سرای دیده با اشک ندامت شست و شو کردم
صفائی بود دیشب با خیالت خلوت ما را ولی من باز پنهانی ترا هم آرزو کردم
تو با اغیار پیش چشم من می در سبو کردی من از بیم شماتت گریه پنهان در گلو کردم
ازین پس شهریارا، ما و از مردم رمیدنها که من پیوند خاطر با غزالی مشک مو کردم
درس محبت
روشنانی که به تاریکی شب گردانند شمع در پرده و پروانهی سر گردانند
خود بده درس محبت که ادیبان خرد همه در مکتب توحید تو شاگردانند
تو به دل هستی و این قوم به گل میجویند تو به جانستی و این جمع جهانگردانند
عاشقانراست قضا هر چه جهانراست بلا نازم این قوم بلاکش که بلاگردانند
اهل دردی که زبان دل من داند نیست دردمندم من و یاران همه بی دردانند
بهر نان بر در ارباب نعیم دنیا مرو ای مرد که این طایفه نامردانند
آتشی هست که سرگرمی اهل دل ازوست وینهمه بی خبرانند، که خونسردانند
چون مس تافته اکسیر فنا یافتهاند عاشقان زر وجودند که رو زردانند
شهریارا مفشان گوهر طبع علوی کاین بهائم نه بهای در و گوهردانند
حالا چرا
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا
نوشداروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر میخواستی حالا چرا
عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا
نازنینا ما به ناز تو جوانی دادهایم دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا
وه که با این عمرهای کوته بیاعتبار اینهمه غافل شدن از چون منی شیدا چرا
شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا
ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا
آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند در شگفتم من نمیپاشد ز هم دنیا چرا
در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا
شهریارا بیجیب خود نمیکردی سفر این سفر راه قیامت میروی تنها چرا
ماه کلیسا
ای پریچهره که آهنگ کلیسا داری سینهی مریم و سیمای مسیحا داری
گرد رخسار تو روح القدس آید به طواف چو تو ترسابچه آهنگ کلیسا داری
جز دل تنگ من ای مونس جان جای تو نیست تنگ مپسند، دلی را که در او جاداری
مه شود حلقه به گوش تو که گردنبندی فلک افروزتر از عقد ثریا داری
به کلیسا روی و مسجدیانت در پی چه خیالی مگر ای دختر ترسا داری
دگران خوشگل یک عضو و تو سر تا پا خوب «آنچه خوبان همه دارند تو تنها داری»
آیت رحمت روی تو به قرآن ماند در شگفتم که چرا مذهب عیسی داری
کار آشوب تماشای تو کارستان کرد راستی نقش غریبی و تماشا داری
کشتی خواب به دریاچه اشکم گم شد تو به چشم که نشینی دل دریا داری
شهریار از سر کوی سهیبالایان این چه راهیست که با عالم بالا داری
ترانهی جاودان
ای شاخ گل که در پی گلچین دوانیم این نیست مزد رنج من و باغبانیم
پروردمت به ناز که بنشینمت به پای ای گل چرا به خاک سیه مینشانیم
دریاب دست من که به پیری رسی جوان آخر به پیش پای توگم شد جوانیم
گرنیستم خزانهی خزف هم نیم حبیب باری مده ز دست به این رایگانیم
تا گوشوار ناز گران کرد گوش تو لب وا نشد به شکوه ز بیهمزبانیم
با صد هزار زخم زبان زندهام هنوز گردون گمان نداشت به این سخت جانیم
یاری ز طبع خواستم اشکم چکید و گفت یاری ز من بجوی که با این روانیم
ای گل بیا و از چمن طبع شهریار بشنو ترانهی غزل جاودانیم
زندان زندگی
تا هستم ای رفیق ندانی که کیستم روزی سراغ وقت من آئی که نیستم
در آستان مرگ که زندان زندگیست تهمت به خویشتن نتوان زد که زیستم
پیداست از گلاب سرشکم که من چو گل یک روز خنده کردم و عمری گریستم
طی شد دو بیست سالم و انگار کن دویست چون بخت و کام نیست چه سود از دویستم
گوهرشناس نیست در این شهر شهریار من در صف خزف چه بگویم که چیستم
بازار شوق
یاد آن که جز به روی منش دیده وانبود وان سست عهد جز سری از ماسوا نبود
امروز در میانه کدورت نهاده پای آن روز در میان من و دوست جانبود
کس دل نمیدهد به حبیبی که بیوفاست اول حبیب من به خدا بیوفا نبود
دل با امید وصل به جان خواست درد عشق آن روز درد عشق چنین بیدوا نبود
تا آشنای ما سر بیگانگان نداشت غم با دل رمیدهی ما آشنا نبود
از من گذشت و من هم از او بگذرم ولی با چون منی بغیر محبت روا نبود
گر نای دل نبود و دم آه سرد ما بازار شوق و گرمی شور و نوا نبود
سوزی نداشت شعر دلانگیز شهریار گر همره ترانهی ساز صبا نبود
چه خواهد بودن
آسمان گو ندهد کام چه خواهد بودن یا حریفی نشود رام چه خواهد بودن
حاصل از کشمکش زندگی ای دل نامی است گو نماند ز من این نام چه خواهد بودن
آفتابی بود این عمر ولی بر لب بام آفتابی به لب بام چه خواهد بودن
نابهنگام زند نوبت صبح شب وصل من گرفتم که بهنگام چه خواهد بودن
چند کوشی که به فرمان تو باشد ایام نه تو باشی و نه ایام چه خواهد بودن
گر دلی داری و پابند تعلق خواهی خوشتر از زلف دلارام چه خواهد بودن
شهریاریم و گدای در آن خواجه که گفت «خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن»
پری و فروغ
ز دریچههای چشمم نظری به ماه داری چه بلند بختی ای دل که به دوست راه داری
به شب سیاه عاشق چکند پری که شمعی است تو فروغ ماه من شو که فروغ ماه داری
بگشای روی زیبا ز گناه آن میندیش به خدا که کافرم من تو اگر گناه داری
من از آن سیاه دارم به غم تو روز روشن که تو ماهی و تعلق به شب سیاه داری
تو اگر به هر نگاهی ببری هزارها دل نرسد بدان نگارا که دلی نگاهداری
دگران روند تنها به مثل به قاضی اما «تو اگر به حسن دعوی بکنی گواه داری»
به چمن گلی که خواهد به تو ماند از وجاهت تو اگر بخواهی ای گل کمش از گیاه داری
به سر تو شهریارا گذرد قیامت و باز چه قیامتست حالی که تو گاهگاه داری
سوز و ساز
باز کن نغمهی جانسوزی از آن ساز امشب تا کنی عقدهی اشک از دل من باز امشب
ساز در دست تو سوز دل من میگوید من هم از دست تو دارم گله چون ساز امشب
مرغ دل در قفس سینهی من مینالد بلبل ساز ترا دیده همآواز امشب
زیر هر پردهی ساز تو هزاران راز است بیم آنست که از پرده فتد راز امشب
گرد شمع رخت ای شوخ، من سوخته جان پر چو پروانه کنم باز به پرواز امشب
گلبن نازی و در پای تو با دست نیاز میکنم دامن مقصود پر از ناز امشب
کرد شوق چمن وصل تو ای مایهی ناز بلبل طبع مرا قافیهپرداز امشب
شهریار آمده با کوکبهی گوهر اشک به گدائی تو ای شاهد طناز امشب
جلوهی جلال
شبست و چشم من و شمع اشکبارانند مگر به ماتم پروانه سوگوارانند
چه میکند بدو چشم شب فراق تو ماه که این ستاره شماران ستاره بارانند
مرا ز سبز خط و چشم مستش آید یاد در این بهار که بر سبزه میگسارانند
به رنگ لعل تو ای گل پیالههای شراب چو لاله بر لب نوشین جویبارانند
بغیر من که بهارم به باغ عارض تست جهانیان همه سرگرم نوبهارانند
بیا که لالهرخان لالهها به دامنها چو گل شکفته به دامان کوهسارانند
نوای مرغ حزینی چو من چه خواهد بود که بلبلان تو در هر چمن هزارانند
پیاده را چه به چوگان عشق و گوی مراد که مات عرصهی حسن تو شهسوارنند
تو چون نسیم گذرکن به عاشقان و ببین که همچو برگ خزانت چه جان نثارانند
به کشت سوختگان آبی ای سحاب کرم که تشنگان همه در انتظار بارانند
مرا به وعدهی دوزخ مساز از او نومید که کافران به نعیمش امیدوارانند
جمال رحمت او جلوه میدهم به گناه که جلوهگاه جلالش گناهکارانند
تو بندگی بگزین شهریار بر در دوست که بندگان در دوست شهریارانههند
دنیای دل
چند بارد غم دنیا به تن تنهایی وای بر من تن تنها و غم دنیایی
تیرباران فلک فرصت آنم ندهد که چو تیر از جگر ریش برآرم وایی
لالهئی را که بر او داغ دورنگی پیداست حیف از نالهی معصوم هزارآوایی
آخرم رام نشد چشم غزالی وحشی گر چه انگیختم از هر غزلی غوغایی
من همان شاهد شیرازم و نتوانی یافت در همه شهر به شیرینی من شیدایی
تا نه از گریه شدم کور بیا ورنه چه سود از چراغی که بگیرند به نابینایی
همه در خاطرم از شاهد ریائی خویش بگذرد خاطره با دلکشی ریایی
گاه بر دورنمای افق از گوشهی ابر با طلوع ملکی جلوه دهد سیمایی
انعکاسی است بر آن گردش چشم آبی از جمال و عظمت چون افق دریایی
دست با دوست در آغوش نه حد من و تست منم و حسرت بوسیدن خاک پایی
شهریارا چه غم از غربت دنیای تن است گر برای دل خود ساختهای دنیایی
نی محزون
امشب ای ماه به درد دل من تسکینی آخر ای ماه تو همدرد من مسکینی
کاهش جان تو من دارم و من میدانم که تو از دوری خورشید چها میبینی
تو هم ای بادیه پیمای محبت چون من سر راحت ننهادی به سر بالینی
هر شب از حسرت ماهی من و یک دامن اشک تو هم ای دامن مهتاب پر از پروینی
همه در چشمهی مهتاب غم از دل شویند امشب ای مه تو هم از طالع من غمگینی
من مگر طالع خود در تو توانم دیدن که توام آینهی بخت غبار آگینی
باغبان خار ندامت به جگر میشکند برو ای گل که سزاوار همان گلچینی
نی محزون مگر از تربت فرهاد دمید که کند شکوه ز هجران لب شیرینی
تو چنین خانهکن و دلشکن ای باد خزان گر خود انصاف کنی مستحق نفرینی
کی بر این کلبهی طوفانزده سر خواهی زد ای پرستو که پیامآور فروردینی
شهریارا گر آئین محبت باشد جاودان زی که به دنیای بهشت آئینی
افسانهی شب
ماندم به چمن شب شد و مهتاب برآمد سیمای شب آغشته به سیماب برآمد
آویخت چراغ فلک از طارم نیلی قندیل مهآویزهی محراب برآمد
دریای فلک دیدم و بس گوهر انجم یاد از توام ای گوهر نایاب برآمد
چون غنچه دل تنگ من آغشته به خون شد تا یادم از آن نوگل سیراب برآمد
ماهم به نظر در دل ابر متلاطم چون زورقی افتاده به گرداب برآمد
از راز فسونکاری شب پرده برافتاد هر روز که خورشید جهانتاب برآمد
دیدم به لب جوی جهان گذران را آفاق همه نقش رخ آب برآمد
در صحبت احباب ز بس روی و ریا بود جانم به لب از صحبت احباب برآمد
خودپرستی خداپرستی
تا چشم دل به طلعت آن ماهمنظر است طالع مگو که چشمهی خورشید خاورست
کافر نهایم و بر سرمان شور عاشقی است آنرا که شور عشق به سر نیست کافر است
بر سردر عمارت مشروطه یادگار نقش به خون نشسته عدل مظفر است
ما آرزوی عشرت فانی نمیکنیم ما را سریر دولت باقی مسخر است
راه خداپرستی ازین دلشکستگی است اقلیم خود پرستی از آن راه دیگر است
یک شعر عاقلی و دگر شعر عاشقی است سعدی یکی سخنور و حافظ قلندر است
بگذار شهریار به گردون زند سریر کز خاک پای خواجه شیرازش افسر است
پریشان روزگاری
زلف او برده قرار خاطر از من یادگاری من هم از آن زلف دارم یادگاری بیقراری
روزگاری دست در زلف پریشان توام بود حالیا پامالم از دست پریشان روزگاری
چشم پروین فلک از آفتابی خیره گردد ماه من در چشم من بین شیوه شب زندهداری
خود چو آهو گشتم از مردم فراری تاکنم رام آهوی چشم تو ای آهوی از مردم فراری
گر نمیآئی بمیرم زانکه مرگ بیامان را بر سر بالین من جنگ است با چشم انتظاری
خونبهائی کز تو خواهم گر به خاک من گذشتی طره مشکین پریشان کن به رسم سوگواری
شهریاری غزل شایستهی من باشد و بس غیر من کس را در این کشور نشاید شهریاری
بیاد استاد فرخ
فرخا از تو دلم ساخته با یاد هنوز خبر از کوی تو میآوردم باد هنوز
در جوانی همه با یاد تو دلخوش بودم پیرم و از تو همان ساخته با یاد هنوز
دارم آن حجب جوانی که زبانبند منست لب همه خامشیم دل همه فریاد هنوز
فرخ خاطر من خاطرهی شهر شماست خود غم آبادم و خاطر فرحآباد هنوز
دوری از بزم تو عمریست که حرمان منست زدم و میزنم از دست غمت داد هنوز
با منت سایه کم از «گلشن آزادی چیست» میبرم شکوهات ای سرو به شمشاد هنوز
یاد «گلچین معانی» و «نوید» و «گلشن» نوشخواری بود و نعشهی معتاد هنوز
بیست سال است «بهار» از سرما رفته ولی من همان ماتمیم در غم استاد هنوز
صید خونین خزیده به شکاف سنگم که نفس در نفسم با سگ صیاد هنوز
شهریار از تو و هفتاد تو دلشاد ولی خود به شصت است و ندیده است دل شاد هنوز