حافظ

نویسنده Hooman Ghayouri, بعد از ظهر 17:30:36 - 06/14/11

« سهراب سپهری | فردوسی »

0 اعضا و 1 مهمان درحال دیدن موضوع.

Hooman Ghayouri

سلام.
کلیه آثار حافظ در این قسمت ارائه شود.


Zohreh Gholami

که عشق آسان نمود اول

الا يا ايها الساقي ادر کاسا و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولي افتاد مشکل‌ها

به بوي نافه‌اي کاخر صبا زان طره بگشايد
ز تاب جعد مشکينش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عيش چون هر دم
جرس فرياد مي‌دارد که بربنديد محمل‌ها

به مي سجاده رنگين کن گرت پير مغان گويد
که سالک بي‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاريک و بيم موج و گردابي چنين هايل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامي به بدنامي کشيد آخر
نهان کي ماند آن رازي کز او سازند محفل‌ها

حضوري گر همي‌خواهي از او غايب مشو حافظ
متي ما تلق من تهوي دع الدنيا و اهملها


Zohreh Gholami

دل مي‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را

دل مي‌رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا

کشتي شکستگانيم اي باد شرطه برخيز
باشد که بازبينيم ديدار آشنا را

ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نيکي به جاي ياران فرصت شمار يارا

در حلقه گل و مل خوش خواند دوش بلبل
هات الصبوح هبوا يا ايها السکارا

اي صاحب کرامت شکرانه سلامت
روزي تفقدي کن درويش بي‌نوا را

آسايش دو گيتي تفسير اين دو حرف است
با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در کوي نيک نامي ما را گذر ندادند
گر تو نمي‌پسندي تغيير کن قضا را

آن تلخ وش که صوفي ام الخبائثش خواند
اشهي لنا و احلي من قبله العذارا

هنگام تنگدستي در عيش کوش و مستي
کاين کيمياي هستي قارون کند گدا را


سرکش مشو که چون شمع از غيرتت بسوزد
دلبر که در کف او موم است سنگ خارا

آيينه سکندر جام مي است بنگر
تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

خوبان پارسي گو بخشندگان عمرند
ساقي بده بشارت رندان پارسا را

حافظ به خود نپوشيد اين خرقه مي آلود
اي شيخ پاکدامن معذور دار ما را

Zohreh Gholami

خال هندو
اگر آن ترک شيرازي به دست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را

بده ساقي مي باقي که در جنت نخواهي يافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلا را

فغان کاين لوليان شوخ شيرين کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان يغما را

ز عشق ناتمام ما جمال يار مستغني است
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روي زيبا را

من از آن حسن روزافزون که يوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زليخا را

اگر دشنام فرمايي و گر نفرين دعا گويم
جواب تلخ مي‌زيبد لب لعل شکرخا را

نصيحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را

حديث از مطرب و مي گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشايد به حکمت اين معما را

غزل گفتي و در سفتي بيا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عقد ثريا را


Zohreh Gholami

رقیب دیو صفت

به ملازمان سلطان که رساند اين دعا را
که به شکر پادشاهي ز نظر مران گدا را

ز رقيب ديوسيرت به خداي خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددي دهد خدا را

مژه سياهت ار کرد به خون ما اشارت
ز فريب او بينديش و غلط مکن نگارا

دل عالمي بسوزي چو عذار برفروزي
تو از اين چه سود داري که نمي‌کني مدارا

همه شب در اين اميدم که نسيم صبحگاهي
به پيام آشنايان بنوازد آشنا را

چه قيامت است جانا که به عاشقان نمودي
دل و جان فداي رويت بنما عذار ما را

به خدا که جرعه‌اي ده تو به حافظ سحرخيز
که دعاي صبحگاهي اثري کند شما را


Zohreh Gholami

راز درون پرده

صوفي بيا که آينه صافيست جام را
تا بنگري صفاي مي لعل فام را

راز درون پرده ز رندان مست پرس
کاين حال نيست زاهد عالي مقام را

عنقا شکار کس نشود دام بازچين
کان جا هميشه باد به دست است دام را

در بزم دور يک دو قدح درکش و برو
يعني طمع مدار وصال دوام را

اي دل شباب رفت و نچيدي گلي ز عيش
پيرانه سر مکن هنري ننگ و نام را

در عيش نقد کوش که چون آبخور نماند
آدم بهشت روضه دارالسلام را

ما را بر آستان تو بس حق خدمت است
اي خواجه بازبين به ترحم غلام را

حافظ مريد جام مي است اي صبا برو
وز بنده بندگي برسان شيخ جام را


Tags:

Share via facebook Share via linkedin Share via telegram Share via twitter Share via whatsapp