فروغ فرخزاد "دفتر اسیر"

نویسنده Zohreh Gholami, بعد از ظهر 19:50:32 - 07/22/11

« فروغ فرخزاد "دفتر ایمان بیاوریم" | قیصر امین پور "از آینه های ناگهان (دفتر دوم)" »

0 اعضا و 1 مهمان درحال دیدن موضوع.

Zohreh Gholami

در برابر خدا

از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرا بشنو
آه ای خدا ی قادر بی همتا
یکدم ز گرد پیکر من بشکاف
بشکاف این حجاب سیاهی را
شاید درون سینه من بینی
این مایه گناه و تباهی را
دل نیست این دلی که به من دادی
در خون تپیده آه رهایش کن
یا خالی از هوی و هوس دارش
یا پای بند مهر و وفایش کن
تنها تو آگهی و تو می دانی
اسرار آن خطای نخستین را
تنها تو قادری که ببخشایی
بر روح من صفای
نخستین را
آه ای خدا چگونه ترا گویم
کز جسم خویش خسته و بیزارم
هر شب بر آستان جلال تو
گویی امید جسم دگر دارم
از دیدگان روشن من بستان
شوق به سوی غیر دویدن را
لطفی کن ای خدا و بیاموزش
از برق چشم غیر رمیدن را
عشقی به من بده که مرا سازد
همچون فرشتگان
بهشت تو
یاری به من بده که در او بینم
یک گوشه از صفای سرشت تو
یک شب ز لوح خاطر من بزدای
تصویر عشق و نقش فریبش را
خواهم به انتقام جفاکاری
در عشقش تازه فتح رقیبش را
آه ای خدا که دست توانایت
بنیان نهاده عالم هستی را
بنمای روی و از دل من بستان
شوق
گناه و نقش پرستی را
راضی مشو که بنده ناچیزی
عاصی شود بغیر تو روی آرد
راضی مشو که سیل سرشکش را
در پای جام باده فرو بارد
از تنگنای محبس تاریکی
از منجلاب تیره این دنیا
بانگ پر از نیاز مرابشنو
آه ای خدای قادر بی همتا

Zohreh Gholami

دریایی

يکروز بلند آفتابي
در آبي بيکران دريا
امواج ترا به من رساندند
امواج ترا بار تنها
چشمان تو رنگ آب بودند
آن دم که ترا در آب ديدم
در غربت آن جهان بي
شکل
گويي که ترا بخواب ديدم
از تو تا من سکوت و حيرت
از من تا تو نگاه و ترديد
ما را مي خواند مرغي از دور
مي خواند بباغ سبز خورشيد
در ما تب تند بوسه ميسوخت
ما تشنه خون شور بوديم
در زورق آبهاي لرزان
بازيچه عطر و نور بوديم
مي زد , مي زد درون دريا
از دلهره فرو کشيدن
امواج , امواج نا شکيبا
در طغيان بهم رسيدن
دستانت را دراز کردي
چون جريان هاي بي سرانجام
لبهايت با سلام بوسه
ويران گشتند ...
يک لحظه تمام آسمان را
در هاله اي از بلور ديدم
خود را و ترا و زندگي را
در دايره هاي نور ديدم
گويي که نسيم داغ دوزخ
پيچيده ميان گيسوانم
چون قطره اي از طلاي سوزان
عشق تو چکيد بر لبانم
آنگاه ز دوردست دريا
امواج بسوي ما خزيدند
بي آنکه مرا بخويش آرند
آرام ترا فرو کشيدند
پنداشتم آن زمان که عطري
باز از گل خوابها تراويد
يا دست خيال
من تنت را
از مرمر آبها تراشيد
پنداشتم آن زمان که رازيست
در زاري و هايهاي دريا
شايد که مرا بخويش مي خواند
در غربت خود خداي دريا

Zohreh Gholami

دعوت

ترا افسون چشمانم ز ره برده ست و میدانم
چرا بیهوده می گویی دل چون آهنی دارم
نمیدانی نمیدانی که من جز چشم افسونگر
در این جام لبانم باده مرد افکنی دارم
چرا بیهوده
میکوشی که بگریزی ز آغوشم
از این سوزنده تر هرگز نخواهی یافت آغوشی
نمیترسی نمیترسی نمیترسی که بنویسند نامت را
به سنگ تیره گوری شب غمناک خاموشی
بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری
فدای لحظه ای شادی کن این رویای هستی را
لبت را بر لبم بگذار کز این ساغر پر می
چنان مستت کنم تا خود بدانی قدر مستی را
ترا افسون چشمانم ز ره برده است و میدانم
که سر تا پا به سوز خواهشی بیمار میسوزی
دروغ است این اگر پس آن دو چشم راز گویت را
چرا هر لحظه بر چشم من دیوانه می دوزی

Zohreh Gholami

دیدار تلخ

به زمین میزنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی آتش جاویدی را
دیدمت وای چه دیداری وای
این چه دیدار دلازاری بود
بی
گمان برده ای از یاد آن عهد
که مرا با تو سر و کاری بود
دیدمت وای چه دیداری وای
نه نگاهی نه لب پر نوشی
نه شرار نفس پر هوسی
نه فشار بدن و آغوشی
این چه عشقی است که دردل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گریزی ز من و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم
باز
لبهای عطش کرده من
لب سوزان ترا می جوید
میتپد قلبم و با هر تپشی
قصه عشق ترا میگوید
بخت اگر از تو جدایم کرده
می گشایم گره از بخت چه باک
ترسم این عشق سرانجام مرا
بکشد تا به سراپرده خاک
خلوت خالی و خاموش مرا
تو پر از خاطره کردی ای مرد
شعر من شعله
احساس من است
تو مرا شاعره کردی ای مرد
آتش عشق به چشمت یکدم
جلوه ای کرد و سرابی گردید
تا مرا واله بی سامان دید
نقش افتاده بر آبی گردید
در دلم آرزویی بود که مرد
لب جانبخش تو را بوسیدن
بوسه جان داد به روی لب من
دیدمت لیک دریغ از دیدن
سینه ای تا که بر
آن سر بنهم
دامنی تا که بر آن ریزم اشک
آه ای آنکه غم عشقت نیست
می برم بر تو و بر قلبت رشک
به زمین می زنی و میشکنی
عاقبت شیشه امیدی را
سخت مغروری و میسازی سرد
در دلی آتش جاویدی را

Zohreh Gholami

دیو شب

لای لای ای پسر کوچک من
دیده بربند که شب آمده است
دیده بر بند که این دیو سیاه
خون به کف , خنده به لب آمده است
سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت بر آن پایش را
آه بگذار که بر پنجره ها
پرده ها را بکشم سرتاسر
با دو صد چشم پر از آتش و خون
میکشد دم به دم از پنجره سر
از شرار نفسش بود که سوخت
مرد چوپان به دل دشت خموش
وای آرام که این زنگی مست
پشت در داده به
آوای تو گوش
یادم آید که چو طفلی شیطان
مادر خسته خود را آزرد
دیو شب از دل تاریکی ها
بی خبر آمد و طفلک را برد
شیشه پنجره ها می لرزد
تا که او نعره زنان می آید
بانگ سر داده که کو آن کودک
گوش کن پنجه به در می ساید
نه برو دور شو ای بد سیرت
دور شو از رخ تو
بیزارم
کی توانی بر باییش از من
تا که من در بر او بیدارم
ناگهان خامشی خانه شکست
دیو شب بانگ بر آورد که آه
بس کن ای زن که نترسم از تو
دامنت رنگ گناهست گناه
دیوم اما تو زمن دیوتری
مادر و دامن ننگ آلوده!
آه بردار سرش از دامن
طفلک پاک کجا آسوده ؟
بانگ میمرد و در آتش درد
می گدازد دل چون آهن من
میکنم ناله که کامی کامی
وای بردار سر از دامن من

Zohreh Gholami

راز من

هیچ جز حسرت نباشد کار من
بخت بد بیگانه ای شد یار من
بی گنه زنجیر بر پایم زدند
وای از این زندان محنت بار من
وای از این چشمی که می کاود نهان
روز و شب در چشم
من راز مرا
گوش بر در مینهد تا بشنود
شاید آن گمگشته آواز مرا
گاه می پرسد که اندوهت ز چیست
فکرت آخر از چه رو آشفته است
بی سبب پنهان مکن این راز را
درد گنگی در نگاهت خفته است
گاه می نالد به نزد دیگران
کو دگر آن دختر دیروز نیست
آه آن خندان لب شاداب من
این زن افسرده مرموز نیست
گاه میکوشد که با جادوی عشق
ره به قلبم برده افسونم کند
گاه می خواهد که با فریاد خشم
زین حصار راز بیرونم کند
گاه میگوید که : کو , آخر چه شد
آن نگاه مست و افسونکار تو ؟
دیگر آن لبخند شادی بخش و گرم
نیست پیدا بر لب تبدار تو
من پریشان دیده می دوزم بر او
بی صدا نالم که : اینست آنچه هست
خود نمیدانم که اندوهم ز چیست
زیر لب گویم : چه خوش رفتم ز دست
همزبانی نیست تا برگویمش
راز این اندوه وحشتبار خویش
بیگمان هرگز کسی چون من نکرد
خویشتن را مایه آزار خویش
از منست این غم که بر جان منست
دیگر این خود کرده را تدبیر نیست
پای در زنجیر می نالم که هیچ
الفتم با حلقه زنجیر نیست
آه اینست آنچه می جستی به شوق
راز من راز نی دیوانه خو
راز موجودی که در فکرش نبود
ذره ای سودای نام و آبرو
راز موجودی که دیگر هیچ نیست
جز وجودی نفرت آور بهر تو
آه
نیست آنچه رنجم میدهد
ورنه کی ترسم ز خشم و قهر تو

Zohreh Gholami

رویا

باز من ماندم و خلوتی سرد
خاطراتی ز بگذشته ای دور
یاد عشقی که با حسرت و درد
رفت و خاموش شد در دل گور
روی ویرانه های امیدم
دست افسونگری شمعی افروخت
مرده یی چشم پر آتشش را
از دل گور بر چشم من دوخت
ناله کردم که ای وای این اوست
در دلم از نگاهش هراسی
خنده ای بر لبانش گذر کرد
کای هوسران مرا میشناسی
قلبم از فرط اندوه لرزید
وای بر من که دیوانه بودم
وای بر من که من کشتم او را
وه که با او چه بیگانه بودم
او به من دل سپرد و به جز رنج
کی شد از عشق من حاصل او
با غروری که چشم مرا بست
پا نهادم بروی دل او
من به او رنج و اندوه دادم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من خدایا خدایا
من به آغوش گورش کشاندم
در سکوت لبم ناله پیچید
شعله شمع مستانه لرزید
چشم من
از دل تیرگیها
قطره اشکی در آن چشمها دید
همچو طفلی پشیمان دویدم
تا که در پایش افتم به خواری
تا بگویم که دیوانه بودم
می توانی به من رحمت آری
دامنم شمع را سرنگون کرد
چشم ها در سیاهی فرو رفت
ناله کردم مرو , صبر کن , صبر
لیکن او رفت بی گفتگو رفت
وای برمن که دیوانه بودم
من به خاک سیاهش نشاندم
وای بر من که من کشتم او را
من به آغوش گورش کشاندم

Zohreh Gholami

شب و هوس

در انتظار خوابم و صد افسوس
خوابم به چشم باز نمیآید
اندوهگین و غمزده می گویم
شاید ز روی ناز نمی آید
چون سایه گشته خواب و نمی افتد
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نهفته نامعلوم
در ضربه های نبض پریشانم
مغروق این جوانی معصوم
مغروق لحظه های فراموشی
مغروق این سلام نوازشبار
در بوسه و نگاه و همآغوشی
می خواهمش در این شب تنهایی
با دیدگان گمشده در دیدار
با درد، درد ساکت زیبایی
سرشار، از تمامی خود سرشار
می خواهمش که بفشردم بر خویش
بر خویش بفشرد من شیدا را
بر هستیم به پیچد , پیچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را
در لا بلای گردن و موهایم
گردش کند نسیم نفسهایش
نوشد بنوشد که بپیوندم
با رود تلخ خویش به دریایش
وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله های سرکش بازیگر
در گیردم، به همهمه ی در گیرد
خاکسترم بماند در بستر
در آسمان روشن چشمانش
بینم ستاره های تمنا را
در بوسه های پر شررش جویم
لذات آتشین هوسها را
می خواهمش دریغا ، می خواهم
می خواهمش به تیره به تنهایی
می خوانمش به گریه به بی تابی
می خوانمش به صبر ، شکیبایی
لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب، شب بی پایان
او آن پرنده شاید می گرید
بر بام یک ستاره سرگردان

Zohreh Gholami

شراب و خون

نیست یاری تا بگویم راز خویش
ناله پنهان کرده ام در ساز خویش
چنگ اندوهم خدا را زخمه ای
زخمه ای تا برکشم آواز خویش
برلبانم قفل خاموشی زدم
با کلیدی آشنا
بازش کنید
کودک دل رنجه ی دست جفاست
با سر انگشت وفا نازش کنید
پر کن این پیمانه را ای هم نفس
پر کن این پیمانه را از خون او
مست مستم کن چنان کز شور می
باز گویم قصه افسون او
رنگ چشمش را چه میپرسی ز من
رنگ چشمش کی مرا پا بند کرد
آتشی کز دیدگانش سر کشید
این دل دیوانه را دربند کرد
از لبانش کی نشان دارم به جان
جز شرار بوسه های دلنشین
بر تنم کی مانده است یادگار
جز فشار بازوان آهنین
من چه میدانم سر انگشتش چه کرد
در میان خرمن گیسوی من
آنقدر دانم که این آشفتگی
زان سبب افتاده اندر موی من
آتشی شد بر دل و
جانم گرفت
راهزن شد راه ایمانم گرفت
رفته بود از دست من دامان صبر
چون ز پا افتادم آسمانم گرفت
گم شدم در پهنه صحرای عشق
در شبی چون چهره بختم سیاه
ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت
بر سرم بارید باران گناه
مست بودم , مست عشق و مست ناز
مردی آمد قلب سنگم را
ربود
بس که رنجم داد و لذت دادمش
ترک او کرد چه می دانم که بود
مستیم از سر پرید ای همنفس
بار دیگر پرکن این پیمانه را
خون بده خون دل آن خودپرست
تا به پایان آرم این افسانه را

Zohreh Gholami

شعله رمیده

می بندم این دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله نگاه پریشانش
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامشم نکشد فریاد
رو می کنم به خلوت و تنهای
ای رهروان خسته چه می جویید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعله رمیده خورشید است
بیهوده می دوید به دنبالش
او غنچه شکفته مهتابست
باید که موج نور بیفشاند
بر سبزه زار شب زده چشمی
کاو را بخوابگاه
گنه خواند
باید که عطر بوسه خاموشش
با ناله های شوق بیآمیزد
در گیسوان آن زن افسونگر
دیوانه وار عشق و هوس ریزد
باید شراب بوسه بیاشامد
ازساغر لبان فریبای
مستانه سر گذارد و آرامد
بر تکیه گاه سینه زیبایی
ای آرزوی تشنه به گرد او
بیهوده تار عمر چه می بندی
روزی رسد که خسته و وامانده
بر این تلاش بیهده می خندی
آتش زنم به خرمن امیدت
با شعله های حسرت و ناکامی
ای قلب فتنه جوی گنه کرده
شاید دمی ز فتنه بیارامی
می بندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بی تابی
دمساز باش با غم او , دمساز

Tags:

Share via facebook Share via linkedin Share via telegram Share via twitter Share via whatsapp

https://www.meta4u.com/forum/Themes/Comet/images/post/xx.png
فروغ فرخزاد "دفتر تولدی دیگر"

نویسنده Zohreh Gholami در اشعار شعرا

35 ارسال
7804 مشاهده
آخرین ارسال: بعد از ظهر 18:35:31 - 08/05/11
توسط
Zohreh Gholami
https://www.meta4u.com/forum/Themes/Comet/images/post/xx.png
فروغ فرخزاد "دفتر ایمان بیاوریم"

نویسنده Zohreh Gholami در اشعار شعرا

7 ارسال
3221 مشاهده
آخرین ارسال: بعد از ظهر 13:46:44 - 07/23/11
توسط
Zohreh Gholami
https://www.meta4u.com/forum/Themes/Comet/images/post/xx.png
قیصر امین پور "دفتر از تنفس صبح"

نویسنده Zohreh Gholami در اشعار شعرا

8 ارسال
3271 مشاهده
آخرین ارسال: بعد از ظهر 12:12:54 - 07/20/11
توسط
Zohreh Gholami
https://www.meta4u.com/forum/Themes/Comet/images/post/xx.png
قیصر امین پور "از آینه های ناگهان (دفتر اول)"

نویسنده Zohreh Gholami در اشعار شعرا

27 ارسال
5561 مشاهده
آخرین ارسال: بعد از ظهر 16:11:44 - 07/20/11
توسط
Zohreh Gholami
https://www.meta4u.com/forum/Themes/Comet/images/post/xx.png
قیصر امین پور "از آینه های ناگهان (دفتر دوم)"

نویسنده Zohreh Gholami در اشعار شعرا

8 ارسال
2859 مشاهده
آخرین ارسال: بعد از ظهر 16:34:01 - 07/20/11
توسط
Zohreh Gholami
https://www.meta4u.com/forum/Themes/Comet/images/post/xx.png
قیصر امین پور "دفتر تازه ها"

نویسنده Zohreh Gholami در اشعار شعرا

14 ارسال
3123 مشاهده
آخرین ارسال: بعد از ظهر 13:58:17 - 07/20/11
توسط
Zohreh Gholami
https://www.meta4u.com/forum/Themes/Comet/images/post/xx.png
«اهورامزدا» و خط پارسی باستان ""Ahura Mazda" and the ancient Persian"

نویسنده Zohreh Gholami در مقالات تاریخ, History Articles

2 ارسال
2179 مشاهده
آخرین ارسال: قبل از ظهر 11:31:38 - 07/03/11
توسط
Zohreh Gholami